سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  عشق یعنی انتظار منتظر
حکیم، کسی است که بدی را با خوبی پاداش دهد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدهای وبلاگ
319288
بازدیدهای امروز وبلاگ
2
بازدیدهای دیروز وبلاگ
22
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
عشق یعنی انتظار منتظر
لیلا شیدا
مدعی شیداییم، اما تا شیدا شدن فاصله بسیار است
لوگوی وبلاگ
عشق یعنی انتظار منتظر
فهرست موضوعی یادداشت ها
مذهبی .
بایگانی
در نکوهش غیبت
مهمانی سلطان عشق
پیوندهای روزانه

بنت الزهرا [319]
یاس نبی [252]
ماه بنی هاشم [374]
پرواز بی انتها [275]
فاطمیون [288]
نور الانوار [282]
برادرم محسن [345]
[آرشیو(7)]

اوقات شرعی
لینک دوستان

اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
غریب آشنا
سایت چهارسو

لوگوی دوستان


























موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن پله پله تا خدا یکشنبه 86 خرداد 20  ساعت 11:38 صبح

 

قصه‌ آدم، قصه‌ یک‌ دل‌ است‌ و یک‌ نردبان

قصه‌ بالا رفتن

قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا

قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و یک‌ نشانی

قصه‌ جست‌وجو

قصه‌ از هر کجا تا او

 

قصه‌ آدم، قصه‌ پیله‌ است‌ و پروانه

قصه‌ تنیدن‌ و پاره‌ کردن

قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز

من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام

قصه‌ همان‌ دلی‌ که‌ روی‌ اولین‌ پله‌ مانده‌ است

دلی‌ که‌ از بالا بلندی‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
پایین‌ پای‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است!
دست‌ دلم‌ را می‌گیری؟ مواظبی‌ که‌ نیفتد؟


من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام

قصه‌ هزار راه‌ و یک‌ نشانی
نشانی‌ت‌ را اما گم‌ کرده‌ام

باد وزید و نشانی‌ات‌ را بُرد.
نشانی‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ می‌دهی؟

با یک‌ چراغ‌ و یک‌ ستاره‌ قطبی؟


من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام

قصه‌ پیله‌ و پروانه

کسی‌ پیله‌ بافتن‌ را یادم‌ نداده‌ است

به‌ من‌ می‌گویی‌ پیله‌ام‌ را چطوری‌ ببافم؟
پروانگی‌ را یادم‌ می‌دهی؟
دو بال‌ ناتمام‌ و یک‌ آسمان‌
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...


 
نویسنده: ‌عرفان‌ نظرآهاری‌


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن پسرک و شاخه گل چهارشنبه 86 خرداد 16  ساعت 1:48 عصر

 صدای سرفه‌های خشک و طولانی اش تا سر خیابان می‌رسید.
گویا می‌خواست تمام روده‌ و معده‌اش را بیرون بریزد. صدا از منزل همسایه بود.پیرزن، دو دستش را روی گوش ها فشرد. نتوانست تحمل کند. حالش برای چندمین بار، به هم می‌خورد.به طرف دستشویی دوید. وقتی که برگشت هنوز رنگ صورتش پریده بود.


دستهایش می‌لرزید. روی مبل رو به روی شوهرش نشست. پیرمرد تلفنی با کسی صحبت می‌کرد. عصبانی بود. گوشی را روی تلفن کوبید. عصایش را برداشت. چند بار طول اتاق را تند و بی‌هدف رفت و برگشت.

نیست! نیست! دلال بی همه چیز، معلوم نیست کدام گوری رفته؟! ... خبر مرگش بیاد!... قرار بود تا شب خبر بده!...

پیرزن مجله‌ای را که در دست داشت، روی مبل پرت کرد. بلند شد و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: «این قدر جوش نزن نصرت خان! فشارت بالاست. قلبت ناراحته...»

نصرت خان با غیظ همسرش را نگاه کرد. عصایش را به زمین کوبید.امشب هم صبر می‌کردی، دندان رو جگر می‌گذاشتی، دنیا خراب می‌شد؟!...

سه شبه نخوابیدیم. امشبم روش. دنیا به آخر می‌رسید! اگر فردا آمدند کَت بسته بردنمان چی؟ کی می‌خواهد جلویشان بایستد من یا تو...

صدای بریده بریده سرفه می‌آمد. چند عق بلند هم دنبالش. پیرمرد خودش را روی مبل رها کرد و سرش را میان دستها فشرد.

زن از توی آشپزخانه بلند گفت: «چی غرغر می‌کنی.نصرت خان! صدای سرفه‌هایش، مثل پتک مرتب توی سرم می‌کوبد. عق‌هایش، حالم را بهم زده... گناه کردیم که همسایه یک آدم مریض شدیم... ما هم آدمیم، سه شب است، که نه درست خوابیدیم و نه درست، خوردیم... بگیر داروهایت را بخور».

پیرمرد تمام قرص ها را درون دهان ریخت و لیوان آب را یک جرعه سرکشید. آدم مریض چیه خانوم، این جوانک دولتیه! توی جنگ مریض شده.«شیمیایی گرفته». امشب گزارش بده، فردا یک کرور آدم می‌ریزند اینجا.

زن به طرف پنجره رفت و از لای پرده آویز، بیرون را تماشا کرد. دانه‌های درشت برف با کرشمه، در زیر نوری که از پنجره همسایه توی حیاط ریخته بود، گاه تند و گاه آهسته، به زمین می‌رسیدند. صدای گنگ جغدی، از لابه لای درختهای کاج، در فضا می‌پیچید. صدای بلند سرفه، هنوز ادامه داشت. سایه کسی که مرتب از مقابل پنجره می‌گذشت، دیده می‌شد.

زن زیر لب غرید: از پا نیفتادی!؟... سرت را از آهن ساختند یا توی گوشهایت پنبه فرو کردی!؟».

برف، درختها و همه بوته‌های گل را، سفید پوش کرده بود. نصرت خان نوک عصایش را به زمین کوبید و داد زد: اقدس! بیچاره‌ام کردی!...

آخر عمری باید بروم حبس،بپوسم. همین را می‌خواهی...، یک امشب هم دندان روی جگر می‌گذاشتی، خانه را می‌فروختیم و همه چیز تمام می‌شد. می‌رفتیم جایی که همسایه‌هایش آدم های با کلاس و با شخصیت باشند، به همدیگر احترام بگذارند. حقوق همدیگر را رعایت کنند. نه مثل اینجا...

اقدس برگشت و گفت: دست خودم نبود. سرم این چند شبی شده سندان آهنگرها. مجبور شدم نصرت خان، مجبور شدم. می‌فهمی؟!

نصرت خان سرش را با غیظ تکان داد و گفت: «مجبور شدم! فردا توی زندان می‌فهمم. بعد از رفتن تو، چند بار آدمهای دولتی آمدند منزل این جوانک علیل. خیال می‌کنی فقط آمدند، حال و احوالش را بپرسند!؟ نخیر خانوم! نخیر! حتماً زنگ زده و شکایت کرده».

پیرمرد کلمه «شکایت کرده» را بلند کشید.

 اقدس رو به روی شوهرش نشست. لبهایش می‌لرزیدند: چی می‌گویی مرد!؟ ... مگر من چی گفتم؟! فحش دادم، نه! بد گفتم نه!... فقط گفتم: ما خواب و خوراک نداریم. به خاطر سرفه‌ها و استفراغ شوهرتان. این شکایت داره ؟!

زنش که چیزی نگفت. صورتش قرمز شد و عذرخواهی کرد و گفت: «به خدا شرمنده‌ایم. شوهرم بعد از یکسال، دلش برای بچه‌هایش تنگ شده، از بیمارستان، برای چند شب آمد خانه. تا موقع سال تحویل کنار بچه‌هایش باشد. به بزرگی خودتان ببخشید. چند روز دیگر، به بیمارستان برمی‌گردد».

اقدس حرفش را با ادا و اطوار تمام کرد. نصرت خان چانه‌اش را روی عصا گذاشت و آهسته و با تاسف گفت: «چند روز دیگر! چند روز دیگر! خدایا! ما باید چند شب دیگر هم همین مصیبت را داشته باشیم.این دلال بی همه چیز؛ خبر مرگش نیامد. بی پدر، قرار بود تا شب، تکلیف ما را روشن کند. معلوم نیست کدام جهنمی رفته؟!».

اقدس دستها را ستون کرد و بلند شد. گفت: «انگار تنها آقا آدمه و دل داره! بچه‌های ما هم سالهاست که توی دیار غربت هستند. پس باید هر روز، شال و قبا کنیم و برویم دیدنشان... که مثلاً : دل ما تنگ شده!... بیا برو بخواب نصرت خان! دیشب فقط پنج ساعت خوابیدی».

نصرت خان عصایش را به مبل تکیه داد و خودش را روی آن رها کرد.چلچراغ بزرگی که بالای سرش با لامپ‌های روشنش، خودنمایی می‌کرد، نظرش را به سوی خود جلب کرد. آرام مثل این که با خودش حرف می‌زند، گفت: «صدبار؛ هزار بار گفتم: زن، بیا این چهار تیکه اسباب و اثاثیه را بفروشیم و از این خراب شده، خودمان را خلاص کنیم و برویم. بالاخره پیش یکی از بچه‌ها، می‌مانیم و زندگی کنیم. هی گفتی: دلم طاقت غربت را نداره! همه فامیل، آشنایان اینجا هستند! خوب هستند! چه کاری برای تو انجام می‌دهند. فقط موقع مهمانی ها سر و کله‌شان با دک و پوز آن چنانی، پیدا می‌شود. همین!»

اقدس از توی آشپزخانه بلند گفت: «اینجا وطن ما هم هست. اجداد ما توی همین آب و خاک به دنیا آمدند و دفن شدند».

آره جون عمه‌ات! الان که خاکش، گوشت قربونیه و هر کی، برای به دست آوردن تیکه‌ای از آن، خوابهای طلایی می‌بیند. ما هم از خوابیدن و خوردن در این آب و خاک اجدادی محرومیم؟!... حالا، خدا فردا را بخیر بگذراند.صدای زنگ در می‌آمد. خیال کرد: خواب می‌بیند. دوبار، سه بار، از خواب پرید. تو رختخواب نشست. با پشت دست، چشمهایش را مالید. باز هم زنگ زدند. لحاف را کنار زد. خیلی تند از تخت پایین آمد. بند لباس راحتی منزل را محکم کرد. عصایش را از کنار تختخواب برداشت. پالتوی پشمی را، از جالباسی بیرون کشید و در حین رفتن، روی شانه‌اش انداخت. کلاه پشمی را هم بر سر گذاشت. زیر لب غرید: «صبح اول وقت، خواب دیدن خروسهای بی محل!».

اقدس هم بلند شده بود و داشت چشمهایش را می‌مالید. به ساعت دیواری سرسرا نگاه کرد. هشت و ده دقیقه بود.

در خروجی را که باز کرد، سرما به داخل هجوم آورد. نور چراغ چرخان خودرویی، بر روی دیوار ساختمانهای اطراف، رنگ قرمز می‌پاشید. سرما در تمام رگ و پی‌اش دوید. چهار ستون بدنش آرام لرزید. با صدای خفه‌ای گفت: «اقدس بیا آشی را که پختی، تماشا کن! نگفتم: این جوانک علیل شکایت می‌کند... بیا ببین چطوری شوهرت را دم تیغ فرستادی!»

اقدس به سرسرا دوید. سرما زیر لباسهای خوابش نفوذ کرد. دستها را در بغل محکم فشرد.

چی می‌گی اول صبحی پیر مرد!؟ سرش را از در سرسرا در آورد و بیرون را تماشا کرد. چراغ چرخان مرتب می‌چرخید. دست و پای پیرزن لرزیدند.

اِواه! خدا مرگم بده! من که کاری نکردم، عجب آدمهای هستند! عجب غلطی کردم!

نصرت خان در حال رفتن بلند گفت: «این غلط کردنها، دیگر فایده‌ای ندارد. سرمن را که خوردی، نوش جانت! پیرزن خرفت و حراف!».

بگذار خودم بروم و بگویم: من کردم، هرچه کردم! هر بلایی می‌خواهند، سرمن بیاورند.

لازم نکرده! عاقبت نیش زبانت در تن من فرو رفت.

آهسته و با احیتاط از لابلای بوته‌ها گل و از زیر درختهایی که زیر برف، کمر خم کرده بودند، رد شد. چند گنجشک شلوغ و شنگول، در میان شاخه‌های پر برف جست و خیز می‌کردند و آوایشان،خانه را پر کرده بود.پیرمرد توجهی نکرد. دوباره زنگ زدند. بلند گفت: «خیلی خب! چند لحظه تحمل بفرمایید. سر که نیاوردید اول صبحی؟!».

کلید انداخت و قفل در را باز کرد. آهسته زیر لب چیزی شبیه دعا گفت و در را باز کرد.

نوجوانی 9ـ 8 ساله با «یک دسته گل»، در حالی که زیر برف، آرام می‌لرزید، در قاب نگاهش بود. چند لحظه خیره خیره به او نگاه کرد.

پسرک با هر نفس کشیدن، توده‌ای کوچک ابر، از دهان بیرون می‌داد. پیرمرد مات و مبهوت با زحمت پرسید: «بفرمایید! کاری داشتید؟!»

پسرک دسته گل را به طرف او دراز کرد و آهسته گفت: «آقا! این دسته گل را بابام داده».

و اشاره به آمبولانسی که کنار خیابان ایستاده بود،کرد.

بابا داخل آمبولانسه! داره می‌ره بیمارستان. گفت به شما بگم: از بابت چند شبی که مزاحم شده، معذرت می‌خواد.

گفته تا کاملا خوب نشده،به خونه برنمی‌گرده!؟

چشمهای پسرک پراشک شده بود. نصرت خان نگاهی به آمبولانس کرد.

چراغ گردان بالای سقفش می‌چرخید. چهره کسی را که ماسک اکسیژن جلوی صورتش بود،از پشت شیشه آمبولانس نمایان شد که برای نصرت خان، دست تکان می‌داد.

نصرت خان، هاج و واج به او زل زده بود. بی‌اختیار دستش را بالا آورد و به تکان دست پشت شیشه جواب داد.

آمبولانس آرام حرکت کرد و در پیچ خیابان، دور شد. نصرت خان وقتی به خود آمد، متوجه شد پسرک هم رفته است.

اقدس از داخل سرسرا بلند صدا زد: «نصرت خان!  تلفن کارت داره. از بنگاه معاملاتی سر خیابان گمانم برای خانه مشتری پیدا کرده...»

نصرت خان دسته گل را به سینه فشرد و اشکهایش را که بی‌اختیار دور چشمش حلقه زده بودند،با دل انگشت زدود. برگشت و بلند گفت: «به آن دلال بگو: ما خانه را نمی‌فروشیم! کسی را هم اینجا نفرستد!»

نویسنده: جانباز شیمیایی حسن گلچین


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن نسل ما و نسل امروز پنج شنبه 86 خرداد 10  ساعت 10:58 صبح

چندی پیش، با دوستی قدیمی که تازه به ایران برگشته صحبت می‌کردم، گلایه‌آمیز از زندگی می‌گفت: خواهر کوچکم کیف مدرسه‌اش را که مزین به دو زنگوله‌ آویزان از یک سو و یک خرگوش صورتی آویزان از سوی دیگر است به پشتش می‌اندازد و «اسنک!»اش را از روی میز برمی‌دارد و در حالی که کلاهش را طوری تنظیم می‌کند که مارک GAP آن واضح به چشم بخورد با دست تکان دادن خداحافظی می‌کند و با کفش‌های کتانی‌اش تاپ‌تاپ می‌دود تا به تاکسی‌اش برسد...

 

پسر عمه‌ام که قرار است در غیاب پدر و مادرش چند روزی پیش ما باشد، تازه از خواب بیدار شده. از اتاق که بیرون می‌آید هدفون‌ به گوشش است. نمی‌دانم از دیشب همانطوری مانده یا بعد از بیدار شدن به گوشش گذاشته. آبی به دست و صورتش می‌زند و سر میز صبحانه می‌آید. صدای آهنگش آنقدر بلند است که همه می‌شنوند. بالطبع صدای دیگران را هم نمی‌شنود. اگر جلوی صورتش دست تکان دهم، یکی از هدفون‌ها را بیرون می‌آورد (که خدای نکرده آن ‌یکی گوشش بی‌استفاده نماند) و گوشش را جلو می‌آورد تا ببیند من چه می‌گویم.
...

هفته‌ پیش سر زدم به دبیرستان قدیمی‌مان. یکی دوتا از بچه‌ها هیجان زده بودند و از علم و دانش می‌پرسیدند. نیم ساعتی که گذشت بحث‌ها عوض شد: سؤال‌ها حالا از گروه U2 بود و کنسرت جدید mariah carrie و غیره و من که سال‌ها در آمریکا بودم در مورد فرهنگ آمریکا از همه بچه‌های ‌دبیرستانی‌ ایرانی عقب‌افتاده‌تر به نظر می‌رسیدم.

از فعالیت‌های فوق برنامه بچه‌ها می‌پرسم. علی که بین هم‌کلاسی‌هایش قد کوتاه‌تری دارد و بیشتر حرف می‌زند، می‌گوید که گیتار برقی می‌زند. آرزویش این است که گروه موسیقی پاپ راه بیندازد، مثل شادمهر. یکی دیگر کلاس زبان فرانسه و اسپانیایی می‌رود، می‌خواهد برای تحصیل به اروپا برود و تجارت کند. آن یکی دوست دارد هنرپیشه باشد، با یک گروه تئاتر کار می‌کند. یکی دیگر رمان می‌خواند. بچه‌ها از تفریح‌ها و پارتی‌ها و غیره می‌گویند. بحث که به قرص‌های مخدر و دیگر چیزها برسد، دیگر تحمل من تمام شده. عذرخواهی می‌کنم و راهی خانه می‌شوم...

 

خیابان‌های شهر هم دیدنی است. پسرها به دخترها متلک می‌گویند، دخترها به پسرها. دانشگاه هم وضع بهتری ندارد. دیگر نه خبری از بسیجی‌های ثابت قدم‌ است نه از انجمنی‌های اصلاح طلب، نه تحصن، نه تجمع، نه سروصدا. ولی بازار تجارت داغ است. اصلاحات و اصول را هم می‌توانی بخری، و صدالبته بفروشی.

 


و من این‌ها را می‌بینم از این نسل جدید، و می‌بینم و می‌بینم،
و به فکر فرو می‌روم، فکری عمیق، به این فکر می‌کنم که ما چقدر متفاوت شدیم از پدرانمان و از این نسل جدید.
پدرانمان که جوانی‌ و خوشی‌هاشان را کردند. سر پیری گفتند انقلابی هم بکنیم، انقلابشان را هم کردند و داغش به دلشان نماند. بعدش هم جنگ شد، خوب سخت بود، درست، ولی جنگ هم تمام شد، و بعد حالا همه چیز عادی. این‌روزها دیگر خیلی به خودشان زحمت هم نمی‌دهند از انقلاب و جنگ و سیاست صحبت کنند.

این نسل بعد از ما که اصلا جنگ و انقلاب ندید. کتاب‌هایش را هم نمی‌خواند. بخواند هم برایش همه داستان است. 22 بهمن برایش کاغذ‌رنگی است و دو روز تعطیلی و شیرینی و نمایش و بازی و خنده. 31 شهریور را مطمئنم نمی‌داند چه روزی است. صدام را حتما تازگی‌ها در اخبار دیده. دلش هم شاید برایش سوخته باشد، وقتی اعدامش کردند. ولی نمی‌داند، نمی‌داند که صدام سال‌ها برای مردم این کشور عفریت مرگ بود و کابوس شب‌های بی‌پایان مادران و پدرانی که انتظار بازگشت فرزندانشان پیرشان کرد.

نمی‌داند، خیلی چیزها را نمی‌داند....

 

می‌دانی، اینها را نمی‌داند ولی...، ولی موسیقی پاپ را خوب می‌داند. همه خواننده‌ها را می‌شناسد. ایرانی و خارجی. خارجی‌ها را بهتر. خرگوش و زنگوله کیف و هنرپیشه‌های رنگ و وارنگ و سمند و پراید، همه را می‌داند خوب و دقیق. مدل موبایلت را از تُن صدای زنگش می‌گوید.
...

بین پدرانمان و این نسل جدید، ما - ولی - نسل عجیبی شدیم.
ما شدیم فرزند انقلاب، فرزند جنگ.
ما شدیم خردسالانی که برنامه کودک‌شان مارش نظامی بود و گزارش عملیات، و لالایی شب‌هاشان نوحه‌های آهنگران و کویتی‌پور: سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، رو به خدا می‌رویم، رو به خدا می‌رویم ...

ما شدیم کودکانی که اسباب‌بازی‌ها‌شان تانک و نفربر و تفنگ پلاستیکی بود، دبستانی‌‌هایی که قلک‌هایشان شکل نارنجک بود، و اسم کلاس‌های درسشان «اول شهید نامجو» و «دوم شهید بابایی» و «سوم شهید چمران» و ...

ما شدیم فرزندان خاموشی‌های هر شب، که برنامه‌اش را روزنامه‌ها چاپ می‌کردند. فرزند گنجشک لالای رادیوی باتری‌دار روی تاقچه، فرزند کوپن، فرزند صف‌های طویل که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد، فرزند مدارس سه‌نوبته، فرزند کلاس‌درس‌های پنجاه نفره.

ما شدیم همشاگردی جنگ‌زده‌ها، فرزند خیابان‌ها و کوچه‌هایی که به تدریج نام مردان و جوانان محل بر سردرشان نقش بست، فرزند صدای عبدالباسط که به هر محله که سرمی‌زدی از خانه‌ای بلند بود، همشاگردی دوستی که یک روز سرد و بارانی فرزند شهید شد،

...
وقتی کمی بزرگ‌تر شدیم، فکر و ذکرمان شد آرمان و هدف. شدیم نسل جنبش آرمان‌خواهی. نسل مدینه فاضله. نسل کتاب و سخن‌رانی، نسل بحث، نسل حقیقت‌جویی. شدیم نسل خواندن کتاب‌هایی که نه پدرانمان و نه نسل جدید به قول مرتضی آوینی برای پز دادن هم حاضر نیستند دستشان بگیرند: فلسفه تاریخ، تاریخ فلسفه، تحلیل انقلاب، فلسفه فلسفه ...

چه ‌شب‌ها تا صبح که نخوابیدیم و بحث کردیم و برای دنیا برنامه ریختیم. چه دعواها که نکردیم: بر سر عقایدمان، بر سر درست و غلط، بر سر حق و باطل. چقدر که از درس و زندگیمان نزدیم تا انجام وظیفه کنیم: در فلان تجمع و فلان راهپیمایی شرکت کنیم، پای صحبت فلان و بهمان برویم، وظیفه‌مان را فراموش نکنیم،
چقدر می‌ترسیدیم که دچار روزمرگی شویم، چقدر می‌ترسیدیم که مثل بقیه شویم...

عاقبت هم مثل بقیه نشدیم، خیلی متفاوت شدیم، ما شدیم نسل انقلاب، نسل جنگ، شدیم نسل نگرانی، نسل ترس، نسل مسئولیت، نسل درک، نسل تکلیف، نسلی که همیشه می‌بایست سال‌ها پخته‌تر از سنش فکر کند، نسلی که هیچ‌وقت جوانی نکرد، ما نسل خیلی عجیبی شدیم، نسل انقلاب، نسل جنگ...

 

بعضی وقت‌ها به بی‌خیالی این نسل جدید حسودیم می‌شود...
دوستم دیگر ساکت ماند. جوابی ندادم. جوابی نداشتم.

به نقل از نوشته‌های یکی از دوستان

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن رفتی ولی از یاد ما هرگز نرفتی چهارشنبه 86 خرداد 9  ساعت 12:0 صبح

 

در جاهلیت قرن بیستم، نهضت تو بعثتی بود، برای کاشتن بذر ایمان و اعتماد و آزادی و استقلال در ذهن و دل امت اسلام.

صدایت، فریادی بود، علیه بت‏هایی جدید و مشرکان مدرن این روزگار!

و کلامت، «آیه» هایی که در «حرا»ی خودسازی، بر دلت تابیده بود.

و پانزده خرداد، جلوه‏ای از «فَاصْدَغْ بِما تُؤمر» که خشم طاغوت‏ها را برانگیخت.

زندانی شدنت، دوران تلخ «شعب ابی طالب» بود.

و تبعید تو و یارانت، هجرت به حبشه!

سالی که مصطفایت را دادی، «عام الحزن» تو بود.

و عزیمت به پاریس، هجرت مجدّدی بود که در آنجا یاران مهاجر و انصارت در عقبه‏های هولناک، با تو بیعت کردند.

امّت در ایران، انصار تو بودند که نزول و آمدنت را به «یثرب انقلاب»، انتظار می‏کشیدند.

انتظار به سر آمد.

از «ثنیّة الوداع» مهرآباد، بدر سیمایت در افق ایران تابید و در «قُبا»ی بهشت زهرا، نماز عشق خواندی و هفتاد هزار شهید گلگون کفن در آن روز به تو اقتداکردند.

و... بدینگونه ولایت تو بر مؤمنان، در شکل نظام اسلامی تحقّق یافت و پیامت نافذ، و سخنت الفت‏آور و خانه‏ات قبله دلها شد.

مدینه انقلاب، پیام تو را به خارج از مرزها صادر کرد.

قبایل و احزاب، برای خاموش ساختن این نور، ائتلاف کردند. غزوات و سَرایای تو آغاز شد. ده سال از هجرت تا وفات، با منافقان درگیر بودی، اَحبار و رُهبان و اهل کتاب، کار شکنی کردند. متحجّران بی درد، دلت را خون ساختند.

«پیام برائت» تو، سوره توبه این انقلاب بود و سالی که آن « جام زهر» را دردمندانه سر کشیدی و آخرین حرفهایت را در آن پیام شگفت گنجاندی، به یاد «حجّة الوداع» افتادیم.

و... آه از آن «وصیتنامه» که کاش هرگز گشوده و خوانده نمی‏شد!

و درد از آن «رنجنامه» که برای چندمین بار، ما را به یاد رنجهای علی علیه‏السلام در «حکمیّت» و دردهای امام مجتبی علیه‏السلام در صلح با معاویه انداخت و مظلومیت «عترت» را تجدید کرد.

 

اینک، ماییم و درد فراق و داغ هجران.

ماییم و رنج یتیمی و غم بی‏پناهی و اندوه بی‏پدری.

 

«حسینیّه جماران»، مسجد مدینه انقلابمان بود و امت تو مهاجران و انصاری بودند که بارها با تو «بیعت رضوان» کرده بودند.

دریغا که دیگر خطبه‏های رسول انقلاب، به گوش نمی‏رسد.

اینک، آن صندلی که بر آن می‏نشستی و موعظه می‏کردی و رهنمود می‏دادی، در فراق تو همچون «ستون حنّانه» ناله سر می‏دهد.

دیگر «بلال» پس از تو اذان عشق نمی‏گوید و سایه دستانت بر سر ما چتر نورانی نمی‏شود.

ما شیفتگان، پنجه نیاز به شبکه ضریح کلامت می‏افکندیم. پای پنجره ولایت تو، دخیل می‏بستیم. و از کرامت تو، درد بیدردی خود را «شفا» می‏گرفتیم.

حکومت اسلامی ما، زاییده «جهاد اکبر» تو بود. حوزه‏ها را جان دادی و اسلام را در سطح جهان آبرو بخشیدی.

ای عزیز!... ای یوسف به سفر رفته!

ما یعقوب وار، چشم انتظار «فرج» هستیم.

چه کنیم؟ پس از تو، غم، خانه‏ای جز دلهای ما را سراغ نمی‏گیرد.

 

اماما!... ما غریب و دلسوخته‏ایم و همه چیز برایت عزادار است.

دستی که تو را شستشو داد و کفن کرد و به خاک سپرد، شاعری که در سوگ تو شعر سرود،خطّاطی که نام تو را بر کتیبه‏های عزا نوشت، خطیبی که در «یاد بود» تو منبر رفت، صفحه روزنامه‏ای که در سوگ تو «ویژه‏نامه» منتشر  ساخت، چاپخانه‏ای که «اعلامیّه» مجالس تو را چاپ کرد، نوجوانانی که سر کوچه‏ها، برایت «حجله» آراستند، اسیرانی که در زندانهای بغداد، به امید دیدار تو «اسارت» را تحمّل می‏کردندهمه و همه... در سوگ تو داغدار و دلشکسته و غمگین‏اند.

حتّی آن «قرآن» که روز و شب آن را تلاوت می‏کردی، آن سجّاده که سحرگاهان، خود را به پای تو می‏افکند و بوسه می‏زند، حسینیه جماران، جایگاه خالی تو، قلمی که با آن، پیام می‏نوشتی، شَمَدی که روی پا می‏انداختی،چه غربت سوزناکی!...

 

اماما!... این داغ، داغ جدایی است که بر دلمان نشسته است، این سوز، سوز عشق است که به آتشمان کشیده است، این درد، درد فراق است که بی تابمان کرده است.

دلی که در سوگ تو نسوزد، «دل» نیست، پاره گوشتی بی خاصیّت است.

چشمی که در عزای تو نگرید، چشم نیست، روزن بی روشنایی است.

ای روح قدسی!

ای جان جان‏ها، ای جلوه آرمان‏ها، ای عصاره پیدا و پنهان‏ها!

 

سایه پر مهر الهی بودی که بر سرمان سایه عزّت افکندی، نوحی بودی، منجی ما در طوفانها، ایّوبی بودی، صبر آموز امّت در بلاها، یعقوبی بودی، الهام بخش شکیبایی در فراق یوسف‏های جهاد و شهادت.

ابراهیمی بودی، که ما را آیین «تبرداری» و «بت شکنی» آموختی و خود، تبرزن توحید بودی و خلیل حادثه انقلاب و فدا کننده «اسماعیل» در قربانگاه رضای حق.

امامی بودی که با «امّت» عشقی متقابل داشتی، رهبری بودی که «راه» سعادت را به «رهروان» می‏آموختی.

 

ای کوچ شبانه‏ات مصیبت عُظمی! آیا براستی برای همیشه رفته‏ای؟

خوشا به حال شهیدان که در بهشت زهرا، همسایه دیوار به دیوار تواند.

ای امام!... ای نگین افتاده از انگشتر امت، ای جان رفته از پیکر ایران، ای گوهر در خاک نهفته، ای پدر شهیدان و فرزندان شهدا، ای سالار بسیجیان عاشق!

 

دریغ از پرچم پر سخاوت دستانت، که دیگر از فراز جایگاهت در جماران، بر سرمان در اهتزاز نیست.

اینک مرقد پاک تو، پناهگاه دلهای داغدار و جانهای بی قرار و چشمهای اشکبار است و سخنانت، نه تنها در «صحیفه نور» بلکه در «صفحه جان» هر شیفته صادق و با معرفتی است که قدر آن گوهرهای تابناک را می‏شناسد.

ای روح بلند خدایی! ای منادی اسلام ناب محمدی!

رحلت جانگدازت، روز رحلت پیامبر را در ذهنها تداعی کرد و شور دلدادگانت، کربلایی مجدد آفرید و غم رفتنت، عاشورایی بر پا ساخت.

چرا نسوزیم؟... که هر سنگ سنگ این سرزمین، هر برگ برگ درختان، هر ستاره و هر سپیده، تو را به یاد ما می‏آورد.

در سوگ تو، عقل، مجنون است، عجیب نیست که «خرداد» داغ مارا در آن سوگ بزرگ تازه کند وهمواره دست در دامن حسرت و غم داشته باشیم و در فراق تو، که معجون «عرفان و جهاد» و آمیخته‏ای از «اشک و سلاح» بودی، همچنان غمی سنگین و جانی غمگین داشته باشیم!

امّا... شکر خدا که وارثان «خط امام» با غروب خورشید وجودت از افق دیدگان ما (نه از دلهایمان) به خورشید دیگری روی آوردند و دست بیعت در دست «ولایت» نهادند و با پیشوایی از سلاله پاکان و فرزندان فاطمه علیها‏السلام که همان «راه» را ادامه می‏دهد و به همان منهج و خط، «رهبر» است پیمان جان بستند.

و مگر جز این روا بود، امّت عاشق را؟ مردم همچنان به اسلام و انقلاب و ولایت فقیه، وفادارند و ما، در سالگرد «نیمه خرداد» بار دیگر یاد تو را زنده می‏داریم و عشق و ایمان خویش را نثارت می‏کنیم.

اماما! از آن جهان، دلهای داغدارما را به دعای خیری تسلاّ بخش.

مأخذ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن مادرم، غم به خود راه مده، می‏آیم سه شنبه 86 خرداد 8  ساعت 11:22 صبح

 

اگر ایام به تو ظلم روا داشت،

 خانه مهر تو را رنگ عزا زد

 و تو را دشمن کین سیلی نا حق ز جفا زد

 غم به خود راه مده، می‏آیم!!

   تا کنم شاد دل زار تو را و دل هر مؤمن

  مادر! ای فاطمه جان!

مرغ شادی اگر از گوشه بام تو پرید

در شبستان دلت غم جا کرد

ز عدو طعنه و دشنام رسید

 پیر از غصه ایام شدی

 کمرت از ستم دشمن خم     

اشک از چشم تو چون چشمه بی تاب روان

ناله سوزانت

آنقدر بود رسا تا که افق پیماید

 غم بخود راه مده  می‏آیم!!

  سرو والای من ای فاطمه جان!

ای همه هستی من!

ای ز تو عالم امکان روشن!

و ز تو ای نسل امامان پیدا!

غم به خود راه مده  می‏آیم!!

 سر ویرانه غم‏های تو ای مادر من      

 کاخی از مهر و وفا خواهم ساخت

 به همه بحران‏ها

 تو بدان صلح و صفا خواهم داد

 و به امید خدا و به فرموده او     

دان، توانایی آن را دارم               

  تا به غم‏های تو، پایان بخشم

 و غم هر مومن

  مادر ای فاطمه جان!

 خوب می دانی می دانم جان       

 که جهان ظلمانی ست

ظلم و بیداد ز حد گشت فزون

غم قرآن و هم غربت دین کشت مرا

 

 کاش می‏آمدی و می‏دیدی

دل پر خون مرا

آه پی در پی جانسوز مرا

 غم به خود راه مده

چونکه تو می‏دانی

به همین زودی‏ها  

بهر فرمان خدا

می‏آیم

 

مأخذ


  نظرات شما  ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نفس اماره
نمیدانی چه لذتی دارد این حجاب !
خنده دار ترین ها !!!
خواهشا تا آخرش بخون
دلم از دست همه گرفته...
آقا، ما اهل کوفه هستیم!
دل به دل راه داره
چت با خدا
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ