سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  عشق یعنی انتظار منتظر
بارالها ! دل های خاشعان شیفته توست، و راه های راغبانْ به سوی تو، هموار . [امام سجّاد علیه السلام ـ در زیارت امین اللّه ـ]
کل بازدیدهای وبلاگ
318693
بازدیدهای امروز وبلاگ
3
بازدیدهای دیروز وبلاگ
498
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
عشق یعنی انتظار منتظر
لیلا شیدا
مدعی شیداییم، اما تا شیدا شدن فاصله بسیار است
لوگوی وبلاگ
عشق یعنی انتظار منتظر
فهرست موضوعی یادداشت ها
مذهبی .
بایگانی
در نکوهش غیبت
مهمانی سلطان عشق
پیوندهای روزانه

بنت الزهرا [319]
یاس نبی [252]
ماه بنی هاشم [374]
پرواز بی انتها [275]
فاطمیون [288]
نور الانوار [281]
برادرم محسن [345]
[آرشیو(7)]

اوقات شرعی
لینک دوستان

اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
غریب آشنا
سایت چهارسو

لوگوی دوستان


























موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن نسل ما و نسل امروز پنج شنبه 86 خرداد 10  ساعت 10:58 صبح

چندی پیش، با دوستی قدیمی که تازه به ایران برگشته صحبت می‌کردم، گلایه‌آمیز از زندگی می‌گفت: خواهر کوچکم کیف مدرسه‌اش را که مزین به دو زنگوله‌ آویزان از یک سو و یک خرگوش صورتی آویزان از سوی دیگر است به پشتش می‌اندازد و «اسنک!»اش را از روی میز برمی‌دارد و در حالی که کلاهش را طوری تنظیم می‌کند که مارک GAP آن واضح به چشم بخورد با دست تکان دادن خداحافظی می‌کند و با کفش‌های کتانی‌اش تاپ‌تاپ می‌دود تا به تاکسی‌اش برسد...

 

پسر عمه‌ام که قرار است در غیاب پدر و مادرش چند روزی پیش ما باشد، تازه از خواب بیدار شده. از اتاق که بیرون می‌آید هدفون‌ به گوشش است. نمی‌دانم از دیشب همانطوری مانده یا بعد از بیدار شدن به گوشش گذاشته. آبی به دست و صورتش می‌زند و سر میز صبحانه می‌آید. صدای آهنگش آنقدر بلند است که همه می‌شنوند. بالطبع صدای دیگران را هم نمی‌شنود. اگر جلوی صورتش دست تکان دهم، یکی از هدفون‌ها را بیرون می‌آورد (که خدای نکرده آن ‌یکی گوشش بی‌استفاده نماند) و گوشش را جلو می‌آورد تا ببیند من چه می‌گویم.
...

هفته‌ پیش سر زدم به دبیرستان قدیمی‌مان. یکی دوتا از بچه‌ها هیجان زده بودند و از علم و دانش می‌پرسیدند. نیم ساعتی که گذشت بحث‌ها عوض شد: سؤال‌ها حالا از گروه U2 بود و کنسرت جدید mariah carrie و غیره و من که سال‌ها در آمریکا بودم در مورد فرهنگ آمریکا از همه بچه‌های ‌دبیرستانی‌ ایرانی عقب‌افتاده‌تر به نظر می‌رسیدم.

از فعالیت‌های فوق برنامه بچه‌ها می‌پرسم. علی که بین هم‌کلاسی‌هایش قد کوتاه‌تری دارد و بیشتر حرف می‌زند، می‌گوید که گیتار برقی می‌زند. آرزویش این است که گروه موسیقی پاپ راه بیندازد، مثل شادمهر. یکی دیگر کلاس زبان فرانسه و اسپانیایی می‌رود، می‌خواهد برای تحصیل به اروپا برود و تجارت کند. آن یکی دوست دارد هنرپیشه باشد، با یک گروه تئاتر کار می‌کند. یکی دیگر رمان می‌خواند. بچه‌ها از تفریح‌ها و پارتی‌ها و غیره می‌گویند. بحث که به قرص‌های مخدر و دیگر چیزها برسد، دیگر تحمل من تمام شده. عذرخواهی می‌کنم و راهی خانه می‌شوم...

 

خیابان‌های شهر هم دیدنی است. پسرها به دخترها متلک می‌گویند، دخترها به پسرها. دانشگاه هم وضع بهتری ندارد. دیگر نه خبری از بسیجی‌های ثابت قدم‌ است نه از انجمنی‌های اصلاح طلب، نه تحصن، نه تجمع، نه سروصدا. ولی بازار تجارت داغ است. اصلاحات و اصول را هم می‌توانی بخری، و صدالبته بفروشی.

 


و من این‌ها را می‌بینم از این نسل جدید، و می‌بینم و می‌بینم،
و به فکر فرو می‌روم، فکری عمیق، به این فکر می‌کنم که ما چقدر متفاوت شدیم از پدرانمان و از این نسل جدید.
پدرانمان که جوانی‌ و خوشی‌هاشان را کردند. سر پیری گفتند انقلابی هم بکنیم، انقلابشان را هم کردند و داغش به دلشان نماند. بعدش هم جنگ شد، خوب سخت بود، درست، ولی جنگ هم تمام شد، و بعد حالا همه چیز عادی. این‌روزها دیگر خیلی به خودشان زحمت هم نمی‌دهند از انقلاب و جنگ و سیاست صحبت کنند.

این نسل بعد از ما که اصلا جنگ و انقلاب ندید. کتاب‌هایش را هم نمی‌خواند. بخواند هم برایش همه داستان است. 22 بهمن برایش کاغذ‌رنگی است و دو روز تعطیلی و شیرینی و نمایش و بازی و خنده. 31 شهریور را مطمئنم نمی‌داند چه روزی است. صدام را حتما تازگی‌ها در اخبار دیده. دلش هم شاید برایش سوخته باشد، وقتی اعدامش کردند. ولی نمی‌داند، نمی‌داند که صدام سال‌ها برای مردم این کشور عفریت مرگ بود و کابوس شب‌های بی‌پایان مادران و پدرانی که انتظار بازگشت فرزندانشان پیرشان کرد.

نمی‌داند، خیلی چیزها را نمی‌داند....

 

می‌دانی، اینها را نمی‌داند ولی...، ولی موسیقی پاپ را خوب می‌داند. همه خواننده‌ها را می‌شناسد. ایرانی و خارجی. خارجی‌ها را بهتر. خرگوش و زنگوله کیف و هنرپیشه‌های رنگ و وارنگ و سمند و پراید، همه را می‌داند خوب و دقیق. مدل موبایلت را از تُن صدای زنگش می‌گوید.
...

بین پدرانمان و این نسل جدید، ما - ولی - نسل عجیبی شدیم.
ما شدیم فرزند انقلاب، فرزند جنگ.
ما شدیم خردسالانی که برنامه کودک‌شان مارش نظامی بود و گزارش عملیات، و لالایی شب‌هاشان نوحه‌های آهنگران و کویتی‌پور: سوی دیار عاشقان، سوی دیار عاشقان، رو به خدا می‌رویم، رو به خدا می‌رویم ...

ما شدیم کودکانی که اسباب‌بازی‌ها‌شان تانک و نفربر و تفنگ پلاستیکی بود، دبستانی‌‌هایی که قلک‌هایشان شکل نارنجک بود، و اسم کلاس‌های درسشان «اول شهید نامجو» و «دوم شهید بابایی» و «سوم شهید چمران» و ...

ما شدیم فرزندان خاموشی‌های هر شب، که برنامه‌اش را روزنامه‌ها چاپ می‌کردند. فرزند گنجشک لالای رادیوی باتری‌دار روی تاقچه، فرزند کوپن، فرزند صف‌های طویل که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد، فرزند مدارس سه‌نوبته، فرزند کلاس‌درس‌های پنجاه نفره.

ما شدیم همشاگردی جنگ‌زده‌ها، فرزند خیابان‌ها و کوچه‌هایی که به تدریج نام مردان و جوانان محل بر سردرشان نقش بست، فرزند صدای عبدالباسط که به هر محله که سرمی‌زدی از خانه‌ای بلند بود، همشاگردی دوستی که یک روز سرد و بارانی فرزند شهید شد،

...
وقتی کمی بزرگ‌تر شدیم، فکر و ذکرمان شد آرمان و هدف. شدیم نسل جنبش آرمان‌خواهی. نسل مدینه فاضله. نسل کتاب و سخن‌رانی، نسل بحث، نسل حقیقت‌جویی. شدیم نسل خواندن کتاب‌هایی که نه پدرانمان و نه نسل جدید به قول مرتضی آوینی برای پز دادن هم حاضر نیستند دستشان بگیرند: فلسفه تاریخ، تاریخ فلسفه، تحلیل انقلاب، فلسفه فلسفه ...

چه ‌شب‌ها تا صبح که نخوابیدیم و بحث کردیم و برای دنیا برنامه ریختیم. چه دعواها که نکردیم: بر سر عقایدمان، بر سر درست و غلط، بر سر حق و باطل. چقدر که از درس و زندگیمان نزدیم تا انجام وظیفه کنیم: در فلان تجمع و فلان راهپیمایی شرکت کنیم، پای صحبت فلان و بهمان برویم، وظیفه‌مان را فراموش نکنیم،
چقدر می‌ترسیدیم که دچار روزمرگی شویم، چقدر می‌ترسیدیم که مثل بقیه شویم...

عاقبت هم مثل بقیه نشدیم، خیلی متفاوت شدیم، ما شدیم نسل انقلاب، نسل جنگ، شدیم نسل نگرانی، نسل ترس، نسل مسئولیت، نسل درک، نسل تکلیف، نسلی که همیشه می‌بایست سال‌ها پخته‌تر از سنش فکر کند، نسلی که هیچ‌وقت جوانی نکرد، ما نسل خیلی عجیبی شدیم، نسل انقلاب، نسل جنگ...

 

بعضی وقت‌ها به بی‌خیالی این نسل جدید حسودیم می‌شود...
دوستم دیگر ساکت ماند. جوابی ندادم. جوابی نداشتم.

به نقل از نوشته‌های یکی از دوستان

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن رفتی ولی از یاد ما هرگز نرفتی چهارشنبه 86 خرداد 9  ساعت 12:0 صبح

 

در جاهلیت قرن بیستم، نهضت تو بعثتی بود، برای کاشتن بذر ایمان و اعتماد و آزادی و استقلال در ذهن و دل امت اسلام.

صدایت، فریادی بود، علیه بت‏هایی جدید و مشرکان مدرن این روزگار!

و کلامت، «آیه» هایی که در «حرا»ی خودسازی، بر دلت تابیده بود.

و پانزده خرداد، جلوه‏ای از «فَاصْدَغْ بِما تُؤمر» که خشم طاغوت‏ها را برانگیخت.

زندانی شدنت، دوران تلخ «شعب ابی طالب» بود.

و تبعید تو و یارانت، هجرت به حبشه!

سالی که مصطفایت را دادی، «عام الحزن» تو بود.

و عزیمت به پاریس، هجرت مجدّدی بود که در آنجا یاران مهاجر و انصارت در عقبه‏های هولناک، با تو بیعت کردند.

امّت در ایران، انصار تو بودند که نزول و آمدنت را به «یثرب انقلاب»، انتظار می‏کشیدند.

انتظار به سر آمد.

از «ثنیّة الوداع» مهرآباد، بدر سیمایت در افق ایران تابید و در «قُبا»ی بهشت زهرا، نماز عشق خواندی و هفتاد هزار شهید گلگون کفن در آن روز به تو اقتداکردند.

و... بدینگونه ولایت تو بر مؤمنان، در شکل نظام اسلامی تحقّق یافت و پیامت نافذ، و سخنت الفت‏آور و خانه‏ات قبله دلها شد.

مدینه انقلاب، پیام تو را به خارج از مرزها صادر کرد.

قبایل و احزاب، برای خاموش ساختن این نور، ائتلاف کردند. غزوات و سَرایای تو آغاز شد. ده سال از هجرت تا وفات، با منافقان درگیر بودی، اَحبار و رُهبان و اهل کتاب، کار شکنی کردند. متحجّران بی درد، دلت را خون ساختند.

«پیام برائت» تو، سوره توبه این انقلاب بود و سالی که آن « جام زهر» را دردمندانه سر کشیدی و آخرین حرفهایت را در آن پیام شگفت گنجاندی، به یاد «حجّة الوداع» افتادیم.

و... آه از آن «وصیتنامه» که کاش هرگز گشوده و خوانده نمی‏شد!

و درد از آن «رنجنامه» که برای چندمین بار، ما را به یاد رنجهای علی علیه‏السلام در «حکمیّت» و دردهای امام مجتبی علیه‏السلام در صلح با معاویه انداخت و مظلومیت «عترت» را تجدید کرد.

 

اینک، ماییم و درد فراق و داغ هجران.

ماییم و رنج یتیمی و غم بی‏پناهی و اندوه بی‏پدری.

 

«حسینیّه جماران»، مسجد مدینه انقلابمان بود و امت تو مهاجران و انصاری بودند که بارها با تو «بیعت رضوان» کرده بودند.

دریغا که دیگر خطبه‏های رسول انقلاب، به گوش نمی‏رسد.

اینک، آن صندلی که بر آن می‏نشستی و موعظه می‏کردی و رهنمود می‏دادی، در فراق تو همچون «ستون حنّانه» ناله سر می‏دهد.

دیگر «بلال» پس از تو اذان عشق نمی‏گوید و سایه دستانت بر سر ما چتر نورانی نمی‏شود.

ما شیفتگان، پنجه نیاز به شبکه ضریح کلامت می‏افکندیم. پای پنجره ولایت تو، دخیل می‏بستیم. و از کرامت تو، درد بیدردی خود را «شفا» می‏گرفتیم.

حکومت اسلامی ما، زاییده «جهاد اکبر» تو بود. حوزه‏ها را جان دادی و اسلام را در سطح جهان آبرو بخشیدی.

ای عزیز!... ای یوسف به سفر رفته!

ما یعقوب وار، چشم انتظار «فرج» هستیم.

چه کنیم؟ پس از تو، غم، خانه‏ای جز دلهای ما را سراغ نمی‏گیرد.

 

اماما!... ما غریب و دلسوخته‏ایم و همه چیز برایت عزادار است.

دستی که تو را شستشو داد و کفن کرد و به خاک سپرد، شاعری که در سوگ تو شعر سرود،خطّاطی که نام تو را بر کتیبه‏های عزا نوشت، خطیبی که در «یاد بود» تو منبر رفت، صفحه روزنامه‏ای که در سوگ تو «ویژه‏نامه» منتشر  ساخت، چاپخانه‏ای که «اعلامیّه» مجالس تو را چاپ کرد، نوجوانانی که سر کوچه‏ها، برایت «حجله» آراستند، اسیرانی که در زندانهای بغداد، به امید دیدار تو «اسارت» را تحمّل می‏کردندهمه و همه... در سوگ تو داغدار و دلشکسته و غمگین‏اند.

حتّی آن «قرآن» که روز و شب آن را تلاوت می‏کردی، آن سجّاده که سحرگاهان، خود را به پای تو می‏افکند و بوسه می‏زند، حسینیه جماران، جایگاه خالی تو، قلمی که با آن، پیام می‏نوشتی، شَمَدی که روی پا می‏انداختی،چه غربت سوزناکی!...

 

اماما!... این داغ، داغ جدایی است که بر دلمان نشسته است، این سوز، سوز عشق است که به آتشمان کشیده است، این درد، درد فراق است که بی تابمان کرده است.

دلی که در سوگ تو نسوزد، «دل» نیست، پاره گوشتی بی خاصیّت است.

چشمی که در عزای تو نگرید، چشم نیست، روزن بی روشنایی است.

ای روح قدسی!

ای جان جان‏ها، ای جلوه آرمان‏ها، ای عصاره پیدا و پنهان‏ها!

 

سایه پر مهر الهی بودی که بر سرمان سایه عزّت افکندی، نوحی بودی، منجی ما در طوفانها، ایّوبی بودی، صبر آموز امّت در بلاها، یعقوبی بودی، الهام بخش شکیبایی در فراق یوسف‏های جهاد و شهادت.

ابراهیمی بودی، که ما را آیین «تبرداری» و «بت شکنی» آموختی و خود، تبرزن توحید بودی و خلیل حادثه انقلاب و فدا کننده «اسماعیل» در قربانگاه رضای حق.

امامی بودی که با «امّت» عشقی متقابل داشتی، رهبری بودی که «راه» سعادت را به «رهروان» می‏آموختی.

 

ای کوچ شبانه‏ات مصیبت عُظمی! آیا براستی برای همیشه رفته‏ای؟

خوشا به حال شهیدان که در بهشت زهرا، همسایه دیوار به دیوار تواند.

ای امام!... ای نگین افتاده از انگشتر امت، ای جان رفته از پیکر ایران، ای گوهر در خاک نهفته، ای پدر شهیدان و فرزندان شهدا، ای سالار بسیجیان عاشق!

 

دریغ از پرچم پر سخاوت دستانت، که دیگر از فراز جایگاهت در جماران، بر سرمان در اهتزاز نیست.

اینک مرقد پاک تو، پناهگاه دلهای داغدار و جانهای بی قرار و چشمهای اشکبار است و سخنانت، نه تنها در «صحیفه نور» بلکه در «صفحه جان» هر شیفته صادق و با معرفتی است که قدر آن گوهرهای تابناک را می‏شناسد.

ای روح بلند خدایی! ای منادی اسلام ناب محمدی!

رحلت جانگدازت، روز رحلت پیامبر را در ذهنها تداعی کرد و شور دلدادگانت، کربلایی مجدد آفرید و غم رفتنت، عاشورایی بر پا ساخت.

چرا نسوزیم؟... که هر سنگ سنگ این سرزمین، هر برگ برگ درختان، هر ستاره و هر سپیده، تو را به یاد ما می‏آورد.

در سوگ تو، عقل، مجنون است، عجیب نیست که «خرداد» داغ مارا در آن سوگ بزرگ تازه کند وهمواره دست در دامن حسرت و غم داشته باشیم و در فراق تو، که معجون «عرفان و جهاد» و آمیخته‏ای از «اشک و سلاح» بودی، همچنان غمی سنگین و جانی غمگین داشته باشیم!

امّا... شکر خدا که وارثان «خط امام» با غروب خورشید وجودت از افق دیدگان ما (نه از دلهایمان) به خورشید دیگری روی آوردند و دست بیعت در دست «ولایت» نهادند و با پیشوایی از سلاله پاکان و فرزندان فاطمه علیها‏السلام که همان «راه» را ادامه می‏دهد و به همان منهج و خط، «رهبر» است پیمان جان بستند.

و مگر جز این روا بود، امّت عاشق را؟ مردم همچنان به اسلام و انقلاب و ولایت فقیه، وفادارند و ما، در سالگرد «نیمه خرداد» بار دیگر یاد تو را زنده می‏داریم و عشق و ایمان خویش را نثارت می‏کنیم.

اماما! از آن جهان، دلهای داغدارما را به دعای خیری تسلاّ بخش.

مأخذ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن مادرم، غم به خود راه مده، می‏آیم سه شنبه 86 خرداد 8  ساعت 11:22 صبح

 

اگر ایام به تو ظلم روا داشت،

 خانه مهر تو را رنگ عزا زد

 و تو را دشمن کین سیلی نا حق ز جفا زد

 غم به خود راه مده، می‏آیم!!

   تا کنم شاد دل زار تو را و دل هر مؤمن

  مادر! ای فاطمه جان!

مرغ شادی اگر از گوشه بام تو پرید

در شبستان دلت غم جا کرد

ز عدو طعنه و دشنام رسید

 پیر از غصه ایام شدی

 کمرت از ستم دشمن خم     

اشک از چشم تو چون چشمه بی تاب روان

ناله سوزانت

آنقدر بود رسا تا که افق پیماید

 غم بخود راه مده  می‏آیم!!

  سرو والای من ای فاطمه جان!

ای همه هستی من!

ای ز تو عالم امکان روشن!

و ز تو ای نسل امامان پیدا!

غم به خود راه مده  می‏آیم!!

 سر ویرانه غم‏های تو ای مادر من      

 کاخی از مهر و وفا خواهم ساخت

 به همه بحران‏ها

 تو بدان صلح و صفا خواهم داد

 و به امید خدا و به فرموده او     

دان، توانایی آن را دارم               

  تا به غم‏های تو، پایان بخشم

 و غم هر مومن

  مادر ای فاطمه جان!

 خوب می دانی می دانم جان       

 که جهان ظلمانی ست

ظلم و بیداد ز حد گشت فزون

غم قرآن و هم غربت دین کشت مرا

 

 کاش می‏آمدی و می‏دیدی

دل پر خون مرا

آه پی در پی جانسوز مرا

 غم به خود راه مده

چونکه تو می‏دانی

به همین زودی‏ها  

بهر فرمان خدا

می‏آیم

 

مأخذ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن وصیت پدر شنبه 86 خرداد 5  ساعت 9:51 صبح

دخترم! با تو سخن می‌گویم
گوش کن، با تو سخن می‌گویم:

زندگی در نگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر
شاخه پر گل این گلزاری

من در اندام تو یک خرمن گل می بینم
گل گیسو ـ گل لب‌ها ـ گل لبخند شباب

من به چشمان تو گل‌های فراوان دیدم
گل تقوا ـ گل عفت ـ گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ ـ گل دنیای سپید

می‌خرامی و تو را می‌نگرم
چشم تو آینه روشن دنیای منست
تو همان خردنهالی که چنین بالیدی
راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی
همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی

 

دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند

کس به فردای گل باغ نمی‌اندیشد
آن‌که گرد همه گل‌ها به هوس می‌چرخد،
بلبل عاشق نیست،
بلکه گلچین سیه کرداری‌ست
که سراسیمه دود در پی گل‌های لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک

 

تو گل شادابی
به ره باد، مرو
غافل از باغ مشو

ای گل صد پر من!
با تو در پرده سخن می‌گویم:
گل چو پژمرده شود، جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ


دخترم! با تو سخن می‌گویم:
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست
و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب
«گردن‌آویز» بر این زنجیری

تا نگهبان تو باشم ز «حرامی» هر شب
خواب بر دیده من هست حرام
بر خود از رنج بپیچم همه روز
دیده از خواب بپوشم همه شام


دخترم، گوهر من!
گوهرم، دختر من!
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند «حرامی» مسپار
«دزد» را «دوست» مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار


دیوخویان پلیدی که سلیمان‌رویند
همه گوهرشکنند
«دیو» کی ارزش گوهر داند؟

نه خردمند بود،
آن‌که اهریمن را
از سر جهل، سلیمان خواند

 دخترم ـ ای همه هستی من!
تو چراغی، تو چراغ همه شب‌های منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گل صد رنگی
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهر تابنده بی‌مانندی
خویش را خوار مبین

 

آری ای دخترکم، ای به سراپا الماس
از «حرامی» بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس

 

مهدی سهیلی


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن یادی از جهان‏آرا پنج شنبه 86 خرداد 3  ساعت 10:0 صبح

 

تجلیل مقام معظم رهبری از شهید محمد جهان آرا

من مایلم اینجا یادی بکنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه که صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوان‏های ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی می کنند.

مقام معظم فرماندهی کل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران

کلیپ ممد نبودی


گوشه ای از وصیتنامه شهید جهان‏آرا

 انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک ابتلای الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان این ابتلا باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنه‌ها با خلوص و شهامت بایستیم و از طولانی شدن این ابتلا و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید آلودگیهای شرکین و وابستگیها، پاک و خالص می‌کنیم، انقلابمان و حرکت امت شهیدپرور، عمیقتر و استوارتر می‌شود و از انحراف و شکست مصون می‌ماند.

 

مأخذ


  نظرات شما  ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نفس اماره
نمیدانی چه لذتی دارد این حجاب !
خنده دار ترین ها !!!
خواهشا تا آخرش بخون
دلم از دست همه گرفته...
آقا، ما اهل کوفه هستیم!
دل به دل راه داره
چت با خدا
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ