سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  عشق یعنی انتظار منتظر
هر کس را در مال وى دو شریک است : وارث و حوادث . [نهج البلاغه]
کل بازدیدهای وبلاگ
318912
بازدیدهای امروز وبلاگ
0
بازدیدهای دیروز وبلاگ
88
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
عشق یعنی انتظار منتظر
لیلا شیدا
مدعی شیداییم، اما تا شیدا شدن فاصله بسیار است
لوگوی وبلاگ
عشق یعنی انتظار منتظر
فهرست موضوعی یادداشت ها
مذهبی .
بایگانی
در نکوهش غیبت
مهمانی سلطان عشق
پیوندهای روزانه

بنت الزهرا [319]
یاس نبی [252]
ماه بنی هاشم [374]
پرواز بی انتها [275]
فاطمیون [288]
نور الانوار [281]
برادرم محسن [345]
[آرشیو(7)]

اوقات شرعی
لینک دوستان

اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
غریب آشنا
سایت چهارسو

لوگوی دوستان


























موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن نوشته ای از شهید دکتر چمران چهارشنبه 86 خرداد 30  ساعت 6:12 عصر

خدایا ترا شکر می‎کنم که حسین را آفریدی.ای خدای حسین ترا شکر می‎کنم که راه پرافتخار شهادت را در جلوی پای روندگان حق و حقیقت گذاشتی.

ای حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده، در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به اینطرف وآن طرف می‎کشاند، مایوس و دردمند، فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه می‎دهم، و گاهگاهی آنقدر زیرفشار روحی کوفته می‎شوم که برای فرار از درد وغم دست بدامان شهادت میزنم تا ازمیان این گرداب وحشتناکی که همه را وانقلاب را فروگرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بکشم و این عالم دون واین مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنی پاک و کفنی خونین بلقاء پروردگار نائل آیم ...

ای حسین مقدس، روزگار درازی بود که هر انقلابی را مقدس می‎شمردم و نام او را با یاد تو توام می‎کردم و قلب خود را می‎گشودم و انقلابیون را و او را در قلب خود جای می‎دادم و به عشق تو او را دوست می‎داشتم و بقداست تو او را مقدس می‎شمردم و در راه کمک به او از هیچ فداکاری حتی بذل حیات و هستی خود دریغ نمیکردم...

اما تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتی شهادت بخودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد. بلکه آنچه مهم است انسانیت، فداکاری در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهی و غرور و مصالح پست مادی و ایمان به ارزشهای الهی است. مقاومت فلسطین برای ما به صورت بت درآمده بود و بی‎چون و چرا آنرا می‎پذیرفتیم و می‎پرستیدیم و راهش را کارش را و توجیهاتش را قبول می‎کردیم. اما دریافتم که بیش از هر چیز انسانیت و ارزشهای انسانی و خدائی ارزش دارد ـ و هیچ چیز نمی‎تواند جای آنرا بگیرد باید انسان ساخت، باید هدف را بر اساس سلسله ارزشها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبنای انسانیت و ارزشهای خدایی قرار داد.

ای حسین، امروز نیز ترا تقدیس می‎کنم، اما تقدیسی عمیق‎تر و پرشورتر که تا ا عماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق می‎ورزد و ترا می‎خواهد و ترا می‎جوید.
ای حسین، دردمندم، دلشکسته‎ام، و احساس می‎کنم که جز تو و را ه تو داروئی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست ... ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می‎کشید، می‎بوسیدی وداع می‎کردی، آیا ممکن است،‌ هنگامیکه من نیز به خاک و خون خود می غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا بتو و به خدای تو سیراب کنی؟

شهید سیدمصطفی چمران


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن گریه‏های بی‏صدای علی یکشنبه 86 خرداد 27  ساعت 11:18 صبح

 

آمده بود به خانه ... رنجور از روزگار ریا و رنگ به رنگی.
آمده بود دلخسته از عهد خیانت و خودخواهی و البته خجل از روی همسر بیمارش.
دوان دوان هم آمده بود.
از مسجد تا خانه گلی‌اش را یکسره دویده بود.
فرزند مظلوم و ارشدش، بدحالی مادرشان را به او ابلاغ کرده بود.

در مسیر کوتاه مسجد تا منزل، سردار مظفر خیبر و خندق ـ که نامش لرزه بر تن سرداران و جنگاوران بزرگ عرب می‌انداخت ـ را گودال‌های کوچکِ کوچه‌های مدینه چند بار به زمین زده بود! از هول آن خبر و هراس آنچه باید به تماشا می‌نشست.

شاید علی(ع) در تمام مسیر، به یاد روزی بود که رسول مهربان خدا (ص) دست لطیف زهرا(س) را در دست او نهاده بود و به قول امروزی‌ها فرموده بود: «علی جان، جان تو و جان فاطمه».

به شادابی و نشاط فاطمه در آن روز باشکوه می‌اندیشید و به چهره تکیده و رنجورش وقتی که با او در بستر برای آمدن به مسجد وداعی موقت گفته بود.

به خانه رسید ... چه خانه‌ای؟ چه سرایی؟
بوستان بی سرو و صنوبر با بیابان و کویر چه تفاوتی دارد؟
و خانه علی بی فاطمه کجا به خانه شباهت دارد؟
فاطمه در بستر افتاده است.

همو که پدر معصومش(ص) که عصاره همه خوبی‌های عالم بود در باره او گفته بود، «فاطمه فرشته‌ای انسان‌نما است. هر وقت به بوی بهشت مشتاق می‌شوم او را می‌بویم» همو که رسول خدا با صدای بلند درباره‌اش گفته بود: «فاطمه پاره تن من است ... هر کس او را بیازارد، خدا را آزرده است و هر کس او راضی کند، خدایش را خشنود کرده است» ... .

سفارش‌های آخرین فاطمه، چون تیر‌های سه‌شعبه بر سینه پردرد علی(ع) می‌نشیند وقتی که از او می‌خواهد تن نحیفش را شبانه غسل و کفن کنند و به خاک بسپرند، وقتی که وصیت می‌کند ظلم‌کنندگان بر او و شویش، حق شرکت در تشییع او را ندارند، وقتی که ملتمسانه از او می‌خواهد که پیکرش را در تابوتی بگذارند که نامحرمی حتّی بعد از شهادت هم آن را نبیند ... .

علی همه هستی‌اش را کفن کرد. حسن(ع) و حسین(ع) و زینب(س) مادر را رها نمی‌کنند. خود را بر جسم تکیده مادر انداخته‌اند و زندگی را بی او نمی‌خواهند.

دست‌های فاطمه به حرکت درمی‌آید و حسنین و زینب در آمیزه غلیظی از بهت و اندوه خود را دوباره در چمبره گرم دست‌های مادر می‌بینند!

خدایا این زن کیست که هر گاه بخواهد قالب تهی می‌کند و هر وقت اراده کند که به تخته بند تن خاکی‌اش برگردد کسی از ملائکه خدا جسارت منع او را ندارد؟ ...

خانه علی امشب خاموش است.

سو سوی نوری اگر هست، شمعی است افروخته در شام غریبان فاطمه(س) و گرداگردش، به قول فرزند زهرای اطهر، خمینی بزرگ(ره)، «زبدگان اولاد آدم» جمعند.

کار علی از امروز گریه‌های بی‌صدا بر مزار خاموش زهراست.
کودکانش که به خواب می‌رفتند، علی آرام و بی صدا شمعی در دست بر مزار فاطمه می‌رفت و تا پیش از طلوع آفتاب بر مزارش می‌نشست، چه کسی می‌داند شاید علی(ع) درددل‌هایش را که در هنگام حیات فاطمه(س) با او بازگو نمی‌کرد (همچنان که زهرا(س) پهلوی شکسته‌اش را از او تا دم واپسین پنهان کرده بود) اکنون بی‌پروا با او در میان می‌گذاشت تا تاریخ هم از تشخیص این‌که کدام یک از دیگری مظلوم‌ترند، متحیّر و مردّد باقی بماند.

در تاریک و روشن صبح علی بر‌می‌خاست و می‌گفت: فاطمه جان شبی دیگر هم بی تو گذشت ... خدایا از دریای بی‌نهایت عشق علی(ع) به فاطمه(س) و وفای فاطمه(س) به علی(ع) و از کرامت علی(ع) در چشم زهرا(س) و حرمت فاطمه(س) نزد علی(ع) رشحه‌ای و قطره‌ای بر زندگی شیعیان علی(ع) ببخش.

 

نویسنده: علیرضا مخبر


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن آقاجون... آجرک ا.. پنج شنبه 86 خرداد 24  ساعت 9:45 صبح

 

دل پریشونم، پریشونم که اربابم نیومد

بعد عمری عاشقی حتی یه شب خوابم نیومد

آسمون عصرای جمعه مثل من بهونه‏گیره

بارون گریه باهات حرف می‏زنه که خیلی دیره

مادر تو دل غمینه، خون جدت رو زمینه

عشق ما مهدی نیومد، عشق ما مهدی نیومد

العجل یا حجت‏الله العجل بقیه‏الله

 

سر زلفت می‏بره قلب فرشته‏ها به غارت

می‏دونم که می‏شکنی هرچی بته با یک اشاره‏ت

دل زینب بی‏قراره، مادرت چشم‏انتظاره

شنیدم یه روز میای که خورشید از تو پا می‏گیره

هر کسی حسینیه آتیش کربلا می‏گیره

وقت خوش‏عهدی و عشقه، غیرت مهدی رو عشقه

العجل یا حجت‏الله، العجل بقیه‏الله

 

میون گریه شنیدم صدای پای خروشت

به سر عمامه احمد، عبای علی به دوشت

می‏کشی به دیده تر، چادر خاکی مادر

شیشه شیشه یاس می‏باره نُه فلک وقتی بیایی

دوباره آباد می‏شه باغ فدک وقتی بیایی

العجل یا حجت‏الله،‏العجل بقیه‏الله

 

همه دلشکسته‏ها چشم‏انتظار ذوالفقارند

شیعه‏ها تا تو نیای سر و سامونی ندارند

کار ما شور و شینه، یا لثارات الحسینه

شنیدم برای خاتون می‏گیره دل تو هر شب

سر در خیمه سبز تو نوشته عمه زینب

اهل گریه اهل دردی، مثل حیدر کوچه گردی

 

تا قدم رنجه‏کنی رو چشم من آروم جونم

روضه عموی بی‏دستت ابالفضل رو می‏خونم

علقمه کلبه غم شد، کمر جد تو خم شد

الجعل یا حجت‏الله، العجل بقیه‏الله


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن پله پله تا خدا یکشنبه 86 خرداد 20  ساعت 11:38 صبح

 

قصه‌ آدم، قصه‌ یک‌ دل‌ است‌ و یک‌ نردبان

قصه‌ بالا رفتن

قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا

قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و یک‌ نشانی

قصه‌ جست‌وجو

قصه‌ از هر کجا تا او

 

قصه‌ آدم، قصه‌ پیله‌ است‌ و پروانه

قصه‌ تنیدن‌ و پاره‌ کردن

قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز

من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام

قصه‌ همان‌ دلی‌ که‌ روی‌ اولین‌ پله‌ مانده‌ است

دلی‌ که‌ از بالا بلندی‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
پایین‌ پای‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است!
دست‌ دلم‌ را می‌گیری؟ مواظبی‌ که‌ نیفتد؟


من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام

قصه‌ هزار راه‌ و یک‌ نشانی
نشانی‌ت‌ را اما گم‌ کرده‌ام

باد وزید و نشانی‌ات‌ را بُرد.
نشانی‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ می‌دهی؟

با یک‌ چراغ‌ و یک‌ ستاره‌ قطبی؟


من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام

قصه‌ پیله‌ و پروانه

کسی‌ پیله‌ بافتن‌ را یادم‌ نداده‌ است

به‌ من‌ می‌گویی‌ پیله‌ام‌ را چطوری‌ ببافم؟
پروانگی‌ را یادم‌ می‌دهی؟
دو بال‌ ناتمام‌ و یک‌ آسمان‌
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...


 
نویسنده: ‌عرفان‌ نظرآهاری‌


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن پسرک و شاخه گل چهارشنبه 86 خرداد 16  ساعت 1:48 عصر

 صدای سرفه‌های خشک و طولانی اش تا سر خیابان می‌رسید.
گویا می‌خواست تمام روده‌ و معده‌اش را بیرون بریزد. صدا از منزل همسایه بود.پیرزن، دو دستش را روی گوش ها فشرد. نتوانست تحمل کند. حالش برای چندمین بار، به هم می‌خورد.به طرف دستشویی دوید. وقتی که برگشت هنوز رنگ صورتش پریده بود.


دستهایش می‌لرزید. روی مبل رو به روی شوهرش نشست. پیرمرد تلفنی با کسی صحبت می‌کرد. عصبانی بود. گوشی را روی تلفن کوبید. عصایش را برداشت. چند بار طول اتاق را تند و بی‌هدف رفت و برگشت.

نیست! نیست! دلال بی همه چیز، معلوم نیست کدام گوری رفته؟! ... خبر مرگش بیاد!... قرار بود تا شب خبر بده!...

پیرزن مجله‌ای را که در دست داشت، روی مبل پرت کرد. بلند شد و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: «این قدر جوش نزن نصرت خان! فشارت بالاست. قلبت ناراحته...»

نصرت خان با غیظ همسرش را نگاه کرد. عصایش را به زمین کوبید.امشب هم صبر می‌کردی، دندان رو جگر می‌گذاشتی، دنیا خراب می‌شد؟!...

سه شبه نخوابیدیم. امشبم روش. دنیا به آخر می‌رسید! اگر فردا آمدند کَت بسته بردنمان چی؟ کی می‌خواهد جلویشان بایستد من یا تو...

صدای بریده بریده سرفه می‌آمد. چند عق بلند هم دنبالش. پیرمرد خودش را روی مبل رها کرد و سرش را میان دستها فشرد.

زن از توی آشپزخانه بلند گفت: «چی غرغر می‌کنی.نصرت خان! صدای سرفه‌هایش، مثل پتک مرتب توی سرم می‌کوبد. عق‌هایش، حالم را بهم زده... گناه کردیم که همسایه یک آدم مریض شدیم... ما هم آدمیم، سه شب است، که نه درست خوابیدیم و نه درست، خوردیم... بگیر داروهایت را بخور».

پیرمرد تمام قرص ها را درون دهان ریخت و لیوان آب را یک جرعه سرکشید. آدم مریض چیه خانوم، این جوانک دولتیه! توی جنگ مریض شده.«شیمیایی گرفته». امشب گزارش بده، فردا یک کرور آدم می‌ریزند اینجا.

زن به طرف پنجره رفت و از لای پرده آویز، بیرون را تماشا کرد. دانه‌های درشت برف با کرشمه، در زیر نوری که از پنجره همسایه توی حیاط ریخته بود، گاه تند و گاه آهسته، به زمین می‌رسیدند. صدای گنگ جغدی، از لابه لای درختهای کاج، در فضا می‌پیچید. صدای بلند سرفه، هنوز ادامه داشت. سایه کسی که مرتب از مقابل پنجره می‌گذشت، دیده می‌شد.

زن زیر لب غرید: از پا نیفتادی!؟... سرت را از آهن ساختند یا توی گوشهایت پنبه فرو کردی!؟».

برف، درختها و همه بوته‌های گل را، سفید پوش کرده بود. نصرت خان نوک عصایش را به زمین کوبید و داد زد: اقدس! بیچاره‌ام کردی!...

آخر عمری باید بروم حبس،بپوسم. همین را می‌خواهی...، یک امشب هم دندان روی جگر می‌گذاشتی، خانه را می‌فروختیم و همه چیز تمام می‌شد. می‌رفتیم جایی که همسایه‌هایش آدم های با کلاس و با شخصیت باشند، به همدیگر احترام بگذارند. حقوق همدیگر را رعایت کنند. نه مثل اینجا...

اقدس برگشت و گفت: دست خودم نبود. سرم این چند شبی شده سندان آهنگرها. مجبور شدم نصرت خان، مجبور شدم. می‌فهمی؟!

نصرت خان سرش را با غیظ تکان داد و گفت: «مجبور شدم! فردا توی زندان می‌فهمم. بعد از رفتن تو، چند بار آدمهای دولتی آمدند منزل این جوانک علیل. خیال می‌کنی فقط آمدند، حال و احوالش را بپرسند!؟ نخیر خانوم! نخیر! حتماً زنگ زده و شکایت کرده».

پیرمرد کلمه «شکایت کرده» را بلند کشید.

 اقدس رو به روی شوهرش نشست. لبهایش می‌لرزیدند: چی می‌گویی مرد!؟ ... مگر من چی گفتم؟! فحش دادم، نه! بد گفتم نه!... فقط گفتم: ما خواب و خوراک نداریم. به خاطر سرفه‌ها و استفراغ شوهرتان. این شکایت داره ؟!

زنش که چیزی نگفت. صورتش قرمز شد و عذرخواهی کرد و گفت: «به خدا شرمنده‌ایم. شوهرم بعد از یکسال، دلش برای بچه‌هایش تنگ شده، از بیمارستان، برای چند شب آمد خانه. تا موقع سال تحویل کنار بچه‌هایش باشد. به بزرگی خودتان ببخشید. چند روز دیگر، به بیمارستان برمی‌گردد».

اقدس حرفش را با ادا و اطوار تمام کرد. نصرت خان چانه‌اش را روی عصا گذاشت و آهسته و با تاسف گفت: «چند روز دیگر! چند روز دیگر! خدایا! ما باید چند شب دیگر هم همین مصیبت را داشته باشیم.این دلال بی همه چیز؛ خبر مرگش نیامد. بی پدر، قرار بود تا شب، تکلیف ما را روشن کند. معلوم نیست کدام جهنمی رفته؟!».

اقدس دستها را ستون کرد و بلند شد. گفت: «انگار تنها آقا آدمه و دل داره! بچه‌های ما هم سالهاست که توی دیار غربت هستند. پس باید هر روز، شال و قبا کنیم و برویم دیدنشان... که مثلاً : دل ما تنگ شده!... بیا برو بخواب نصرت خان! دیشب فقط پنج ساعت خوابیدی».

نصرت خان عصایش را به مبل تکیه داد و خودش را روی آن رها کرد.چلچراغ بزرگی که بالای سرش با لامپ‌های روشنش، خودنمایی می‌کرد، نظرش را به سوی خود جلب کرد. آرام مثل این که با خودش حرف می‌زند، گفت: «صدبار؛ هزار بار گفتم: زن، بیا این چهار تیکه اسباب و اثاثیه را بفروشیم و از این خراب شده، خودمان را خلاص کنیم و برویم. بالاخره پیش یکی از بچه‌ها، می‌مانیم و زندگی کنیم. هی گفتی: دلم طاقت غربت را نداره! همه فامیل، آشنایان اینجا هستند! خوب هستند! چه کاری برای تو انجام می‌دهند. فقط موقع مهمانی ها سر و کله‌شان با دک و پوز آن چنانی، پیدا می‌شود. همین!»

اقدس از توی آشپزخانه بلند گفت: «اینجا وطن ما هم هست. اجداد ما توی همین آب و خاک به دنیا آمدند و دفن شدند».

آره جون عمه‌ات! الان که خاکش، گوشت قربونیه و هر کی، برای به دست آوردن تیکه‌ای از آن، خوابهای طلایی می‌بیند. ما هم از خوابیدن و خوردن در این آب و خاک اجدادی محرومیم؟!... حالا، خدا فردا را بخیر بگذراند.صدای زنگ در می‌آمد. خیال کرد: خواب می‌بیند. دوبار، سه بار، از خواب پرید. تو رختخواب نشست. با پشت دست، چشمهایش را مالید. باز هم زنگ زدند. لحاف را کنار زد. خیلی تند از تخت پایین آمد. بند لباس راحتی منزل را محکم کرد. عصایش را از کنار تختخواب برداشت. پالتوی پشمی را، از جالباسی بیرون کشید و در حین رفتن، روی شانه‌اش انداخت. کلاه پشمی را هم بر سر گذاشت. زیر لب غرید: «صبح اول وقت، خواب دیدن خروسهای بی محل!».

اقدس هم بلند شده بود و داشت چشمهایش را می‌مالید. به ساعت دیواری سرسرا نگاه کرد. هشت و ده دقیقه بود.

در خروجی را که باز کرد، سرما به داخل هجوم آورد. نور چراغ چرخان خودرویی، بر روی دیوار ساختمانهای اطراف، رنگ قرمز می‌پاشید. سرما در تمام رگ و پی‌اش دوید. چهار ستون بدنش آرام لرزید. با صدای خفه‌ای گفت: «اقدس بیا آشی را که پختی، تماشا کن! نگفتم: این جوانک علیل شکایت می‌کند... بیا ببین چطوری شوهرت را دم تیغ فرستادی!»

اقدس به سرسرا دوید. سرما زیر لباسهای خوابش نفوذ کرد. دستها را در بغل محکم فشرد.

چی می‌گی اول صبحی پیر مرد!؟ سرش را از در سرسرا در آورد و بیرون را تماشا کرد. چراغ چرخان مرتب می‌چرخید. دست و پای پیرزن لرزیدند.

اِواه! خدا مرگم بده! من که کاری نکردم، عجب آدمهای هستند! عجب غلطی کردم!

نصرت خان در حال رفتن بلند گفت: «این غلط کردنها، دیگر فایده‌ای ندارد. سرمن را که خوردی، نوش جانت! پیرزن خرفت و حراف!».

بگذار خودم بروم و بگویم: من کردم، هرچه کردم! هر بلایی می‌خواهند، سرمن بیاورند.

لازم نکرده! عاقبت نیش زبانت در تن من فرو رفت.

آهسته و با احیتاط از لابلای بوته‌ها گل و از زیر درختهایی که زیر برف، کمر خم کرده بودند، رد شد. چند گنجشک شلوغ و شنگول، در میان شاخه‌های پر برف جست و خیز می‌کردند و آوایشان،خانه را پر کرده بود.پیرمرد توجهی نکرد. دوباره زنگ زدند. بلند گفت: «خیلی خب! چند لحظه تحمل بفرمایید. سر که نیاوردید اول صبحی؟!».

کلید انداخت و قفل در را باز کرد. آهسته زیر لب چیزی شبیه دعا گفت و در را باز کرد.

نوجوانی 9ـ 8 ساله با «یک دسته گل»، در حالی که زیر برف، آرام می‌لرزید، در قاب نگاهش بود. چند لحظه خیره خیره به او نگاه کرد.

پسرک با هر نفس کشیدن، توده‌ای کوچک ابر، از دهان بیرون می‌داد. پیرمرد مات و مبهوت با زحمت پرسید: «بفرمایید! کاری داشتید؟!»

پسرک دسته گل را به طرف او دراز کرد و آهسته گفت: «آقا! این دسته گل را بابام داده».

و اشاره به آمبولانسی که کنار خیابان ایستاده بود،کرد.

بابا داخل آمبولانسه! داره می‌ره بیمارستان. گفت به شما بگم: از بابت چند شبی که مزاحم شده، معذرت می‌خواد.

گفته تا کاملا خوب نشده،به خونه برنمی‌گرده!؟

چشمهای پسرک پراشک شده بود. نصرت خان نگاهی به آمبولانس کرد.

چراغ گردان بالای سقفش می‌چرخید. چهره کسی را که ماسک اکسیژن جلوی صورتش بود،از پشت شیشه آمبولانس نمایان شد که برای نصرت خان، دست تکان می‌داد.

نصرت خان، هاج و واج به او زل زده بود. بی‌اختیار دستش را بالا آورد و به تکان دست پشت شیشه جواب داد.

آمبولانس آرام حرکت کرد و در پیچ خیابان، دور شد. نصرت خان وقتی به خود آمد، متوجه شد پسرک هم رفته است.

اقدس از داخل سرسرا بلند صدا زد: «نصرت خان!  تلفن کارت داره. از بنگاه معاملاتی سر خیابان گمانم برای خانه مشتری پیدا کرده...»

نصرت خان دسته گل را به سینه فشرد و اشکهایش را که بی‌اختیار دور چشمش حلقه زده بودند،با دل انگشت زدود. برگشت و بلند گفت: «به آن دلال بگو: ما خانه را نمی‌فروشیم! کسی را هم اینجا نفرستد!»

نویسنده: جانباز شیمیایی حسن گلچین


  نظرات شما  ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نفس اماره
نمیدانی چه لذتی دارد این حجاب !
خنده دار ترین ها !!!
خواهشا تا آخرش بخون
دلم از دست همه گرفته...
آقا، ما اهل کوفه هستیم!
دل به دل راه داره
چت با خدا
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ