اینها را دیدیم و نوشتیم و وصف کردیم. گاه از زبان عباس(ع) سرودیم، گاه زبان به دهان زینب(س) دادیم و نالیدیم و گاه همزبان حسین(ع)، فریاد «هل من ناصر؟» سر دادیم. گاه دلهایمان را آتش زدیم و گاه چشمهایمان را به خون نشاندیم. تا جانمان از عشق لبریز شد، قربانْصدقه سکینه و رقیه رفتیم. پیش پیکر پاره عباس اشکهایمان را نذر کردیم تا تمام آبهاى دنیا مال بچههاى حسین(ع) شود. بعد سراسیمه به سوى علىاصغر دویدیم، خونهاى گلویش را با بوسههایمان شستیم تا مادرش، رباب، بیش از آن بىتاب نشود. آن وقت، هَرولهکنان به سوى علىاکبر، قاسم، ... و حسین(ع) رفتیم. دیگر نتوانستیم ادامه دهیم. دیگر نتوانستیم حتى یک لحظه بمانیم. دلتنگى، صبرمان را جواب کرد و نفس کشیدن برایمان حرام نشد؟
خدایا!... پس زینب چه کرد؟ پس سکینه پنج ساله چگونه طاقت آورد؟ چه دلهایى دارند آنان؟ آیا آسمان، دلى به بزرگى آنان دارد؟ آیا مجنون مىتوانست عاشقتر از آنها باشد؟ آیا فرهاد کوه کن مىتوانست مثل آنان سنگدلى دشت را تاب بیاورد؟ آیا رستمِ شاهنامه مىتوانست فقط در خواب، از هفتاد خان کربلا جان سالم به در ببرد؟ آیا شمر همانندى در داستانهاى بزرگ دنیا دارد؟ آیا شاهنامه و ایلیاد و ادیسه توانستند حماسهاى به بلنداى انسانیت و عشق بسرایند؟
حسین(ع) شاعر نبود؛ اما حماسهاى ساخت که مرکبش خون بود و قلمش شمشیرهاى آخته! خاک کربلا صفحهاى دارد به اندازه ابدیت؛ پر از دلاوریها، پر از عاشقانهها!
داستان کربلا، داستان یک عشق است یا یک حماسه؟ داستان کربلا، داستان کربلاست. حالا هر که هرچه مىخواهد بگوید؛ اما کربلا خودش براى خودش هویّت دارد. کربلا مستقل است و در این تقسیمبندیهاى نیم بند، جاى نمىگیرد. کربلا هر گوشهاش، هر صفحهاش و هر فصلش چیزى است. یک گوشهاش حماسه است، یک فصلش تراژدى است، و درونمایهاش عشق.
کربلا داستانى است که نویسندهاش به جاى پرواز در خیال، در ملکوت سیر مىکند و به جاى آفریدن شخصیتهاى خیالى، آدمهاى واقعى دارد که از آدمهاى خیالى دست نیافتنىترند. داستان او اوج و فرود ندارد؛ تماماً در اوج است. در واقع، داستان او پایانى ندارد که فرودى داشته باشد. از آسمان شروع مىشود و بالا و بالاتر مىرود.
حال چه کسى مىتوانست این دستخط آسمانى را بخواند و با آن سطر، به سطر جلو برود؟ به جز حسین(ع) چه کسى یاراى آن را داشت که واژهها را بریده بریده و خونین بر صفحه کربلا بخواند. و عباس را بخواند و قاسم را و على اکبر را و على اصغر را؟
زینب چه کرد؟ آیا ماجراى کربلا با زینب تمام شد یا شروعى دیگر را آغاز کرد؟ آیا درد اسیرى و سنگینتر از آن، زهر بىحرمتى به غنچههاى آل پیغمبر را کسى جز او مىتوانست تاب بیاورد؟ آیا تراژدى خرابه شام و حماسه خطبهسرایى زینب(س) را جز او کسى مىتوانست به انجام برساند؟ ما که به اوّل داستان نرسیده، دلهایمان ویران مىشود! پس یزید که بود که دلش از ترس، ویران شد، ولى از غصه تنها لرزهاى کوتاه بر آن نیفتاد؟
شخصیتى مثل یزید را کدام نویسنده یا شاعرى مىتواند بیافریند؟ شاعر عزیزى یزید را اینگونه مىسراید: «یزید، کلمه نبود، ظلم بود».
آیا بهتر از این مىتوان یزید را معنا کرد؟ اما حتى همین بیان کوتاه و مؤثر هم یاراى به تصویر کشیدن یزید را ندارد. یزید را فقط صاحب کربلا شناخت و معنا کرد.
شمر که بود؟ حیوان بود؟ فساد زمین بود؟ یا بدتر از اینها؟ دستهاى حقیر او کجا و بوسهگاه پیغمبر خدا کجا؟ شمشیر او تهمت بود! لکّهاى سیاه بود بر پیشانى تمام سلاحهاى خوب و بد دنیا. تیغ زنگار گرفته او کجا و بریدن سر پسر فاطمه(س) کجا؟
آن روز، ابلیس با تمام دم و دستگاهش و با تمام افراد و سپاهش، دور شمر جمع شدند و یکصدا جیغ کشیدند: «بِبُر!». آن روز، تمام کفر، دست به دستِ هم دادند و تمام عشق را سر بریدند.
کربلا تراژدى نیست که در پایان آن قهرمان داستان کشته مىشود و اشکِ همه را درمىآورد. قهرمان، سر بریده شد؛ اما خونش جارى شد، در تمام تاریخ جارى شد، در یک زمان بىانتها. این خون، پاى خیلیها را گرفت. خیلیها را به زمین زد و خیلیها را سربلند کرد.
شمر حقیر با شمشیر حقیر ترس آمدند حسین(ع) را سر ببرند، که ظالمان تاریخ را سر بریدند. شیطان و دم و دستگاهش فقط یک سر را از بدن جدا کردند، فقط یک سر را، نه بیشتر!
کدام تاریخ نویس مىتواند این واقعه را روایت کند؟ واقعهاى که خود، فرسنگها از آن جلو افتاده است و تاریخ به گرد پایش هم نمىرسد. آیا تنها سه حرف واژه «عشق» مىتواند آن عشقى را که در تمام لحظات، شاهد به خون کشیده شدنش بود بیان کند؟ آیا در این دنیا قلمى و مرکبى پیدا مىشود که تاب نوشتن این واژه مقدّس را داشته باشد؟ شاید پَر جبرئیل با مرکبى آغشته به خونِ شاهدان عاشق، بتواند... شاید!
مأخذ