سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  عشق یعنی انتظار منتظر
مثل کسی که دانش می آموزد ولی آن را بازگو نمی کند، مثل کسی است که گنج می اندوزد ولی از آن خرج نمی کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدهای وبلاگ
318726
بازدیدهای امروز وبلاگ
36
بازدیدهای دیروز وبلاگ
498
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
عشق یعنی انتظار منتظر
لیلا شیدا
مدعی شیداییم، اما تا شیدا شدن فاصله بسیار است
لوگوی وبلاگ
عشق یعنی انتظار منتظر
فهرست موضوعی یادداشت ها
مذهبی .
بایگانی
در نکوهش غیبت
مهمانی سلطان عشق
پیوندهای روزانه

بنت الزهرا [319]
یاس نبی [252]
ماه بنی هاشم [374]
پرواز بی انتها [275]
فاطمیون [288]
نور الانوار [281]
برادرم محسن [345]
[آرشیو(7)]

اوقات شرعی
لینک دوستان

اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
غریب آشنا
سایت چهارسو

لوگوی دوستان


























موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن به بهانه عروج باکری جمعه 85 اسفند 25  ساعت 12:0 صبح

شهید به مثابه شیشه عطری است که در آن را باز کرده اند. بوی آن می‌پیچد و همه جا را معطر می‌کند.
تورا فرا می‌خواند و وقتی به سوی او می‌روی، زمین گیرت می‌کند. طلائیه اگر رفته باشی می‌دانی. پاها التماس می‌کنند بنشین. گرد و غبار وقتی روی لباست می‌نشیند، بوی عطر در مشامت می‌پیچد و تازه می‌فهمی آسمانگیر شده‏ای.


به محض اینکه روی خاک زانو زدی، اولین درس ازرشته عشق را می‌آموزی. صورتت که خاکی می‌شود، آنچه آموخته‌ای با جانت در می‌آمیزد. این همان خاکی است که نیمه های شب از اشک سجده های شهید گل شده است.


صدای باد ناله های دلش را در گوشت می‌پیچاند و درس را مرور می‌کنی؛ هر چه ادب و تواضعت بیشتر باشد، در آستان دوست محبوب تر خواهی شد.

دستهایت ناخودآگاه به سوی آسمان بلند می‌شود. پرده دل می‌لرزد. اشک فرو می‌غلتد و می‌گویی :
ای رؤوف مهربان حی قدیر جان زهرا و علی دستم بگیر
و او درس دوم را به تو آموخته است؛ تمنـّـا.


هنوز دستها را پایین نیاورده‌ای که غوغا می‌شود. بطن آسمان به لرزه در می‌آید. گرد و غبار بلند می‌شود. صاعقه‌ای می‌زند. دلت آرام می‌گیرد و تازه می‌یابی آنکه تو را فرا خوانده و ضمانتت را کرده است، چه منزلتی در این آستان دارد.

حالا دیگر بوی عطر تمام فضای دلت را تسخیر کرده است. آرامش غریبی را حس می‌کنی که تا آن زمان نیافته بودی گویی با دلت تنهای تنها شده‌ای و باد هرچه غریبه بوده را با خود برده است. چقدر خودت را آشنا می‌یابی.

لذت این حس در وجودت پیچیده که ناگهان یاد آوری خاطره‌ای که آن راوی در کنار اروند برایت گفته احساست را در هم می‌پیچد:


« در روایت داریم هرکسی در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یکبار برای یکی از دوستان غواصم این روایت را تعریف کردم. گفت راست می‌گویی، از فرط ترسی که جنگ در آب دارد. آن هم شب، در آب ارونـد خروشـان، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت می‌ریزد. شب عملیات والفجر 8 معنای این جمله را یافتم که هر کسی می‌خواهد به امام زمانش برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب هم آب بود و هم آتش».

و درس سوم را می‌آموزی؛ مجــاهدت. باید صداقتت را اثبات کنی و این کار سختی است. خیلی باید خودت را آماده کنی. ابتلا لازمة عشق است و خطر شرط عاشقی.

اما نترس. آنکه تو را به آغاز این راه خوانده، می‌تواند به پایان این مسیر نیز برساندت. آنکه در آن عالم برایش حکم شفاعت زده اند، سهل است در این دنیا که نگاهش حکم مسیحا کند.


 

 شهید باکری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتح‌المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یکی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، که ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بی‌نظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیت‌المقدس (با همان عنوان) شرکت کرد و شاهد پیروزی لشکریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود.


در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی‌سیم هدایت کند.


در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی‌امان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبهه‌ها حضور می‌یافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی،‌ هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانه‌روز تلاش می‌کرد.


در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی او بر لشکر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاک گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیک آزاد شد.


شهید باکری در عملیات والفجرمقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا، به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزین، آمادگی و ایثار همه‌جانبه‌ای را از خود نشان داد.


در عملیات خیبر زمانی که برادرش حمید، به درجه رفیع شهات نایل آمد، با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه‌ای خطاب به خانواده‌اش نوشت:
من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا می‌باشد همچنان در جبهه‌ها می‌مانم و به خواست و راه شهید ادامه می‌دهم تا اسلام پیروز شود.

تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبهه‌ها، را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سالها در کنار بود بازداشت. برادری که در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سیاسی و در جبهه‌ها، پا به پای مهدی، جانفشانی کرد.


نقش شهید باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتکهای توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست.


در مرحله آماده‌سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی می‌گذشت اما مهدی با جدیت، همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب کرد و چونان مرشدی کامل و عارفی واصل، آنچه را که مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد بکار بندند، با نیروهایش درمیان گذاشت
 

برگرفته از

 

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن جاده وجود یکشنبه 85 اسفند 20  ساعت 12:24 عصر

 

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد

رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد...

با خود گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود، برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.
مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن
و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ ره‌آورد برگردی.
کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.

مسافر رفت‌ و گفت:
یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است،

او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.

و نشنید که‌ درخت‌ گفت:
اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌

و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.

 

مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود.
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست.
مسافر بازگشت.
رنجور و ناامید.
خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود.
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید، جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .

درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود.
زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.
مسافر، درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.

اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی
غرور، کمترینش‌ بود
جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست
و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت

دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید
و گفت:
هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم
و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست!


 
 
 
مأخذ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن به یاد رسول ملاقلی پور چهارشنبه 85 اسفند 16  ساعت 1:22 عصر

خبر را که شنیدم، بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. رسول ملاقلی‌پور، کارگردان «بلمی به سوی ساحل»، رفت. یادم هست که در سال 64، «بلمی به سوی ساحل» را از او دیده بودم و به یاد همه تنهایی و غربت محمد جهان‌آرا گریستم. رسول در روزهایی «بلمی به سوی ساحل» را ساخت که هنوز خیلی‌ها در عالم سینما نمی‌خواستند بر و بچه‌های پاسدار و بسیجی را به رسمیت بشناسند. سال‌های عقاب‌ها و تاراج بود و رسول در آن فیلم از بنی‌صدر گفت و غربت آنانی که جان برای دادن داشتند اما امکانات دادنش را نه.


آن روزها هنوز نامه شمخانی را ندیده بودم، مثل خیلی‌های دیگر. اما «بلمی به سوی ساحل» راوی همه آن غربت بود و هدیه‌ای از رسول به محمد جهان‌آرا. رسول با «بلمی به سوی ساحل» و بعدتر با «پرواز در شب»، راهی را گشود که سال‌ها بعد از آن، در «سجاده آتش»، «سجده بر آب»، «دیده‌بان»، «مهاجر» و... ادامه یافت؛ سخن گفتن از آدم‌های جنگ.

و رسول این آدم‌ها را رها نکرد تا «میم مثل مادر» و آن هم به اعتراض. اوج دغدغه و دلبستگی ملاقلی‌پور به آدم‌های جنگ را من در «مزرعه پدری دیدم» که کلکسیونی بود از آنانی که مام وطن و مزرعه پدری‌شان را سوخته و خراب نمی‌خواستند. با آن لحن عریان و صراحت لهجه‌ای که هماره با او بود و در آثارش نمایان.

رسول یاد گرفته بود که شیشه بشکند تا رخ ماهتاب را غبار نگیرد. یه شیشه گنده!

و رسول تنها فیلم‌سازی بود که برای حمید باکری و به یاد او «هیوا» را ساخت و در آن از حمید گفت و هیوا، از بروبچه‌های تفحص که خودشان «هیوا» را فیلم حاج رحیم می خواندند. حاج رحیم صارمی. فیلمی که غزلی بود در سینمای جنگ ما و آدم‌هایش همه ساده و دست یافتنی، مثل آدم‌های همه فیلم‌هایش. از «هیوا» تا «دومان» و دیگران.

رسول درد داشت و از درد مردم می‌گفت و همین بود راز دوست داشته شدن او از سوی مخاطبانی که در پس لحن عریان و گاه خشن، نتراشیده و نخراشیده او، مهری عمیق می‌دیدند به مادر و پدر و همه فرزندانی که می‌خواستند خوشه خوشه گندم از مزرعه آبادشان درو کنند. و رسول این مزرعه را با پیشینه و آدم‌هایش می‌شناخت و نه با خروارهای بیشتر گندمش.

رسول، ساده، بی‌ادعا و قرص و محکم بود. هرچه باشد ترک بود و شیوه ترکتازی می‌دانست. سخنش ساده و سهل بود اما ممتنع و غامض برای آنانی که ماهتاب را در پس غبار شیشه می‌خواستند و به مذاقشان چندان خوش نمی‌آمد لحن عریان و تلخ این آدمی که شیشه شکستن می‌دانست. آن هم یه شیشه گنده!

هرگز از یادم نمی‌رود صحنه آخر «قارچ سمی» با آن منورها و جنگ‌افزار و آن بلم و دختری از نسل نو با نگاهی نگران و با آن ماهتاب و چه نقب زیبایی زد رسول از امروز به دیروز و چه تصویر واضحی داد از آدم‌های جنگ در روزهای پس از جنگ و میراثی که سرمایه‌ای‌ست برای فرزندان مام.

و سخن آخر که نه سؤال‌ آخرم این است:
چرا این نسل سوخته انقلاب، پنجمین دهه از عمرشان به شش نمی‌رسد و همه با دلی خسته رحیق وصال سر می‌کشند؟!

نویسنده: مهدی نعلبندی


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن اربعین مقصدی برای مبدأ سه شنبه 85 اسفند 15  ساعت 11:39 صبح

اربعین مقصدی برای مبدأ
پس از چهل روز دلدادگی
چهل روز جدایی
فرصتی برای کمال

اربعین
تمرین سوختن تمرین شعله ور شدن
مشق سوختن در آتش عشق
مشق فداکاری و ایثار

اربعین
روز بازگشت پرستوهای داغدار به کاشانه
سلام بر ستاره‏های سوخته بر اندام دشت
سلام بر بدن‏های چاک چاک
سلام بر خورشیدهای بر نیزه
سلام بر مظلومیت بر خاک مانده
سلام بر اربعین

سلام بر لحظه‏های غریب وصال
سلام بر خیمه های سوخته
سلام بر بدن‏های جدا شده از سر
سلام بر معصومیت خاکستر شده

سلام بر تو ای برادر...!

من آمده‏ام با دلی داغ دیده و اندوهی فراوان و با قلبی سوخته

آْرام بخواب برادر در آرامشی ابدی که خون سرخ تو و یارانت

تا قیامت بر صحنه تاریخ نقش بسته است

مأخذ


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن عجب صبری خدا دارد شنبه 85 اسفند 12  ساعت 1:57 عصر

تقدیم به دوست خوبم: فرشته

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه‌ی اول
که اول ظلم را می‌دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه می‌کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که در همسایه‌ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می‌دیدم
نخستین نعره‌ی مستانه را خاموش آن دم
بر لب پیمانه می‌کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می‌دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه‌ی رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می‌کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می‌دیدم مشوش عارف و عامی، ز برق
فتنه‌ی این علم عالم سوز مردم کش
به جز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می‌کردم
عجب صبری خدا دارد

 

چرا من جای او باشم ؛
همان بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای زشت‌کاری‌های این مخلوق را دارد
و گر نه من به جای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می‌کردم

عجب صبری خدا دارد ... عجب صبری خدا دارد


  نظرات شما  ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نفس اماره
نمیدانی چه لذتی دارد این حجاب !
خنده دار ترین ها !!!
خواهشا تا آخرش بخون
دلم از دست همه گرفته...
آقا، ما اهل کوفه هستیم!
دل به دل راه داره
چت با خدا
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ