نویسنده مطالب زیر: لیلا شیدا
در این دیار جز عاشقی ممنوع!
|
دوشنبه 86 اردیبهشت 24 ساعت 1:8 عصر |
در طلب نیازی بودم که راهی دیاری از جنس بلور و ناب شیشهای شدم. از دور، نوری شفاف سو سو میزد و مرا بیاختیار به سمت خود فرا میخواند.
من هم آرام آرام به راه نزدیک و نزدیکتر میشدم. طپش قلبم شدید و شدیدتر میشد. اما آرامش خاصی از درون بر من هویدا بود. آبادی آشکار شد. گامهایم از پیش سبکتر شده بود. قبل از ورودی آبادی، بر تابلویی اینچنین نوشته بود: ‹‹در این دیار جز عاشقی ممنوع!›› این جمله مرا مصممتر از قبل و کنجکاوتر کرد که معنای آن را بیابم.
وارد آبادی شدم. پیری را دیدم که کولهای بر پشت خمیدهاش به دوش میکشید. زنی را دیدم دست بر زانوانش گرفته و لالایی زمزمه میکند. کودکی را دیدم چشمگریان که نه از برای بازیهای کودکانه است که اشک میریزد. دخترک جوانی را دیدم که چشم به دری دوخته و اشک میریزد. در این دیار فقط سادگی دیدم. خبری از عیش و خوشی بیمعنا، نبود. اگر تلاشی بود، فقط برای رسیدن به معنای همان سر در ورودی شهر بود.
از مردی میانسال پرسیدم: چگونه این همه سادگی را به شهرتان آذین کردهاید و چرا در اینجا خبری از سرخوشی نیست؟ هر کس اگر به کاری مشغول است فقط در چشمانش چیزی غریب موج میزند. دوست دارم بدانم این موج از چیست؟
نگاهی غریب به من انداخت و گفت: مگر نمیدانی سالهاست که ما منتظریم و بوی او را میشناسیم؟ میدانیم که روزی خواهد آمد و چون به بازگشت او ایمان داریم، خود را فقط به عشق او به رفع نیازی چند و تلاشی چند برابر مشغول کردهایم و اجازه ورود عشقهای ننگین و رنگین نمیدهیم.
آه که زمان برگشت از این دیار به محض بیرون آمدن دوباره گامهایم سنگین میشوند . . .
مأخذ
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|