نویسنده مطالب زیر: لیلا شیدا
بابا ... دلم خیلی تنگه ... خیلی
|
یکشنبه 86 آبان 13 ساعت 10:52 صبح |
بابای مهربونم سلام.... میدونی امروز چه روزیه؟ نمیدونم یادته امروز من و مامان و بچهها چه حالی داشتیم یا نه... بابا... مثل امروز بود که برای همیشه از پیشمون رفتی.... رفتی و تنهامون گذاشتی... رفتی و حسرت «بابا» گفتن رو برای همیشه به دلمون گذاشتی...
سال 78 بود... روز دانشآموز... بچهها مدرسه بودن... و اون تلفن... تلفن زنگ خورد... گفتن شما چه نسبتی با فلانی داری... گفتم دخترشم... گفتن بابات تو بیمارستانه... اما دلم گواهی بدی می داد... اینا دروغ میگن... اما خدایا بابا که صبح هیچ ناراحتیای نداشت... خدایا باورم نمی شه... مامان... چطوری به مامان بگم؟.... خدایا کمک کن...
کم کم همه جمع شدن... صدای شیون از خونه بلند بود... اما من باید چی کار می کردم؟ من دختر بزرگ خونه بودم... باید هوای بقیه رو داشته باشم...
بابایی نمیدونی چقدر سخت بود... بچهها یکی یکی از مدرسه میومدن... آبجی زهرا ـ دختر تهتغاریت ـ هم اومد... میگفت چرا اینقدر خونه شلوغه؟ گفتیم همین طوری... بعد اومد جایزهای که به خاطر روز دانشآموز بهش داده بودن بهم نشون داد... چی بهش می گفتم؟ می گفتم بی بابا شدیم؟ بابا ... بابا ... بابا... خیلی سخت بود... خیلی...
بابای خوبم... هنوز هم باورم نمی شه... خب یه کم سبک شدم... حداقل تو اینجا تونستم چند بار «بابا» صدات کنم... آخه میدونی؟ این مدت اینقدر که تو خودم ریختم و هوای بقیه رو داشتم... داشتم میترکیدم... ممنون که اجازه دادی اینجا باهات درددل کنم...
میدونی بابایی ... این روزها بیشتر دلتنگتم... آخه این روزا همه دخترا باباشون پشتوانهشونه... روزایی که میخوان زندگی جدیدی رو شروع کنن... اما هر بار خواستم باهات مشورت کنم باید میاومدم سر مزارت... خدا رو شکر که مزاری داری تا خودم رو سبک کنم... بابا دعام کن... دعا کن دخترت سربلند دنیا و آخرت بشه... دعا کن روسفید بشم...
بابای خوبم از خدا میخوام بحق عشقی که به خانم حضرت زهرا(س) داشتی تو رو امشب مهمان سفره پسرش اباعبدالله(ع) کنه...
راستی بابا یادته گفتی هر وقت خواستی یادم کنی زیارت عاشورا بخون؟ هنوز هم به نیابت از تو زیارت عاشورا می خونم... بابا بازم میگم ... خیلی دلتنگتم... خیلی... خیلی...
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|