فکر میکردم به لیلی، به راستی لیلی کیست؟
گاهی غایبش میدانم، گاهی حاضر
گاهی مجنونش هستم و گاهی شاید لیلایش
به گمانم همین جا بودم که در اندیشهاش گرفتار آمدم
آری در این فکر بودم که آیا او لیلی است و ما مجنون؟
یا شاید ما هم لیلی باشیم و من نیز هم!
نمیدانم
ندایی میگفت: اگر تو لیلی باشی کیست مجنونت؟
ندایی دیگر میگفت: این همه مجنون، آن هم بیجنون
اولی گفت: مجنون به قدر لیلی است و تو چه قدری داری که مجنونت داشته باشد؟
دومی گفت: قدر من همان است که اگر مجنون هم باشم، به قدر لیلی هستم
و حال که لیلیام، پس هم او مجنون من است که همسنگ من است.
اولی عقل بود و باز گفت: چه ابلهانه دم از لیلی بودن میزنی و مجنون نیستی؟
دومی گفت: این را بدان اگر مجنون نباشی، لیلی نمیشوی
عقل گفت: تو کیستی که این چنین گستاخ پاسخم میدهی؟
دومی گفت: در زبان نمیآیم که در اندیشیام
عقل گفت : تو را نیز در غل خواهم کشید
باز همان که گمنام بود گفت: چگونه غل را در غل می کشند؟
عقل که گویی دست و پایی میزد گفت: با غلی بزرگتر!
گمنام گفت: اگر غل را دربند کشی که دیگر غل نیست! هست؟
باز عقل دست و پایی زد و گفت: من نیستم یا تو؟
گفت : من که هستم
عقل گفت : پس میگویی من نیستم؟
گمنام گفت : هستی اگر من نباشم و نیستی تا من هستم
عقل گفت: من و می سالیانی است عهدی داریم و به نوبت همگان را به غل میکشیم
مگر نشنیدی چون حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنچه هست گیرند؟
گمنام قهقهای زد و گفت: من همانم دیگر همان که همه را خواهد گرفت
دیگر کار عقل از دست و پا زدن گذشته بود، جان کند و گفت: مرا هم خواهی گرفت؟
گمنام گفت: اگر تو هم گمنام بودی، هر نامداری را روزی در بند میکردی
عقل گفت: جان بر لبم کردی بیا با هم عهدی ببندیم
گمنام گفت: عهد؟ از تو به دور است سخن از شگفتیها بگویی
عقل گفت: میخواهم برای همیشه بمانم
گمنام گفت: نام داری و میخواهی بمانی؟
عقل گفت: بینام میشوم اما میخواهم بمانم
گمنام گفت: بی نامی هم خود نامی است
عقل گفت : نمیدانم هر چه می گویی همان میشوم اما میخواهم بمانم
باید میخندید و خندید و گفت: آن میماند که آزاد است نه آن که دربند است و در غل میکند
عقل گفت : مگر نمیبینی بندهایم گسسته؟
گفت: از اول هم بندی نبود، تو در خیال خویش عقل بودی نه از برای مردمان
عقل گفت: نام از خیال مبر من را با او کاری نیست
گفت : پس بگویم توهّم؟
عقل فریاد کشید : نه من او را دشمن دارم
گفت : غل خوب است؟
عقل گفت: داغم را تازه می کنی؟
گفت : نه من داغها را میبرم
عقل گفت: به من هم کمک می کنی تا بمانم؟
گفت : اگر نبودم نبودی! هیچ میدانستی؟!
عقل گفت : اما من شنیدهام اول ما خلق الله العقل
خندید و گفت: ما خلق الله اما من پیش از خلقت بودم
دیگر از پای نشست و مبهوت ادامه داد: نمیخواهم کمکم کنی فقط بگو تو کیستی؟
باز هم خندید و گفت : دیگر نمیخواهی دربندم کشی؟
عقل گفت: به حال زارم رحم کن! بگو کیستی؟ حال عجیبی دارم
باز هم خندید و گفت: نکند عاشقم شدهای؟
خسته و از پای نشسته که بود ، شرمگین هم شد و گفت: آری
گفت: من همیشه این چنین گمنام نبودم اما در این شلوغی دنیا بهتر دیدم در گوشه غریبی بخزم
عقل به سختی گفت: دیگر سخنی ندارم فقط تو بگو و من سراپا گوشم
گفت: من زمینی نیستم تا در بند آیم! من دلیل خلقتم و نه مخلوق
من برق چشمان لیلی و سوز جان مجنونم
من چهره لیلی در آینه و در خود پیچیدگی مجنونم
من سکه بازار جهانم، یک رویم لیلی و روی دیگرم مجنون
من صدای غرش خلقتم
غرشی که سراسر تسلیم بود و از سر شوق
شوق نپذیرفتن امانتی بزرگ و سر نهادن بر آستان دوست
غرشی که نالهای مستانه بود تا سرکشی جهولانه
من همانجا بودم و میدیدم
تنها جایی که سرکشی رهایی بود و گردن نهادن اسارت
تنها جایی که نه گفتن راه بود و بلی گفتن چاه
راهْ راهِ خود بود و چاهْ چاهِ دنیا
و من ایستاده بودم و نظاره میکردم
همه گفتند: نه و آزاد شدند و انسان بلی گفت و اسیر
بیچاره انسانها به تو دل خوش کرده بودند
در این خیال بودند که در بند تو آزاد خواهند بود
من آنجا بودم هم میان آنها که نه گفتند هم در بین انسانها که بلی گفتند
آنها که سر باز زدند، مرا برای خویش بر گزیدند و به راه خویش رفتند
اما انسانها دیگر همیشه بر سر دو راهی من و تو ماندند
عدهای اسیر تو که بسیارند و عدهای هم اسیر من که بسیار کمند
اما آنها اسیر تو گشتند، در حالی که در چاه بودند و اینها اسیر من شدند در حالی که به راه آمدند
در چاه ماندگان اسیران تواند و رهاییها اسیر من
تو هستی میدهی و من نیستی میبخشم
اما ، پس از هستی، نیستی خواهد بود و پس از نیستی نیز هستی
آری
نام من عشق است، عشق
عشق، هستی به خدا باختن است، تا نیست شوی
بسوزی و بسازی، تا دیگران هست شوند و شاید هم پس از آن نیست
عشق هم
سوختن توام با ساختن است
...
من متحیر بودم از این گفتگو و این گفت و مگو
به راستی من هم لیلی هستم؟
به راستی من لیلی نیستم و مجنونم؟
و مبادا فقط یک انسانم
نمیدانم نمیدانم نمیدانم
...
وقتی نگاه کردم
عقل دیگر مرده بود و عشق هم فقط گریه میکرد
و به خاطرم آمد:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدعی خواست که آید به تماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آنروز طرب نامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
سید مهدی طباطبایی
|