نویسنده مطالب زیر: لیلا شیدا
از کرامات کریمه اهل بیت ـ یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه
|
جمعه 86 اردیبهشت 7 ساعت 6:0 عصر |
شب چهار شنبه بود و ماه با درخشش چشم اندازى در گوشهاى ازآسمان تمام رخ ایستاده بود. ستارگان ریز و درشت بر بام شهر روی هم انباشته شده بودند. شهر با قامتى در هم و بر هم از شدت گرمى هوا به خود مىپیچید. در دل شهر ستونهاى بر افراشته و گنبدهاى رنگارنگ به متانت و بزرگى همه عالم صبورانه ایستاده بودند و تا دور دستها به استقبال دوستان و میهمانان خود مىشتافتند. باد گرم و سرگردانى در خیابانهاى شهر مىوزید.
صداى قرآن و نوحه و طبل و شیپور از ناى بلندگوهاى دور و نزدیک تا بىنهایت مىرفت. زمینیان بر سر و سینه مىزدند و آسمانیان با چشمانى اشکبار نظاره مىکردند. هر تازه واردى ناخود آگاه سینه در سوز و گذار مصیبت سیدالشهداء مىنهاد. صداى زنجیرها که ازپشت زخمی عزاداران بر مىخاست در میان فریادها و نالهها گم مىشد. سراسر کوچهها و خیابانها را پرچمهاى سیاه که اشعارحماسى و ایثار و شهادت رویشان نوشته بود پرکرده بود. ساعت دو را نشان مىداد. اما شهر همچنان از جمعیت متلاطم بود.
دراین هنگام اتوبوسى در آن سوى رودخانه کنار پل، در موازات حرم توقف کرد. مسافرین یکى یکى پیاده شدند و هر کدام به طرفى رفتند. پروین و مادرش آخرین نفرى بودند که پیاده شدند. ابتدا نفسى تازه کردند و بعد، مادر کیف بزرگ و چهار گوشى را از زمین برداشت و گفت: بریم پروین.
و دخترک با چشمانى خواب آلود، تلوتلو خوران دنبالش براه افتاد. هر قدمى که بر مىداشت لب به اعتراض مىگشود و گاه همانند بچهها به چیزى بهانه مىکرد و مىایستاد و با عصبانیت پا بر زمین مىکوبید و به مادر اعتراض مىکرد: مامان! خوابم میاد اا اه چرا بیدارم کردى؟
یا مىگفت: مامان با توام، مىخوام همین جا بخوابم رو همین آسفالت.
و بى محابا روى زمین مىنشست: تو چرا به حرفهایم گوش نمىکنى، نگاه! جیغ مىکشمها!
گاه قدرى آرام تر مىشد و مىگفت: راستى اینجا حرمه، نه؟ چقدر قشنگه ... آ آ آه، چقدر آدم تو خیابونه،اینا خواب ندارن؟ ... مامان جون، هواش گرمه، دارم مىپزم ...
از این حرفها و مادر به آرامى با لهجه غلیظ کرمانشاهى جوابش را مىداد: جان مادر! الان مىخوام ببرمت مسافرخانه ... خیلى خوابت میاد نه؟! ولى مادر نمىشه که تو خیابون خوابید مردم به آدم مىخندند. اینا اونجا رو نگاه اونجا مسافرخونه است... یواش تر مادر مردم نگاه مون مىکنن، زشته. الان به دختر خوبم یه آب خنک مىدم که گرما از تنش بیرون بره.
او با خوشرویى و نرمى با دخترش رفتار مىکرد تا این که درنزدیکى حرم اتاقى اجاره کردند و دختر جوان غر و لند کنان خود را روى تخت انداخت و خوابید. او از روزى که دچار بیمارى تشنج اعصاب شده بود خیلى کم مىخوابید ولى براى کنترل تشنج او قرصهاى خواب آور و آرام بخش به او مىدادند.
آفتاب از سینهکش کوه خضر(کوهى در جنوب شرقى قم ) بالا رفته بود و با سوز بر زمین مى تابید. لکههاى سپید ابر در پهنه آسمان آبى ملایم و یکنواخت، به سویى نا معلومى مىدوید. گرد و غبارهمچنان صورت شهر را تار و کدر مىنمایاند.
جنب و جوش غریبى درشهر جریان داشت. مغازهها بسته بود و بیرقهاى سیاه روى بام و تیر برق و دیوارها با نوازش باد فراز برمىداشت و تلوتلوخوران فرو مىافتاد. صداى دستههاى عزادارى از دور و نزدیک به گوش مىرسید. پروین به همراه مادرش از مسافرخانه خارج شدند. چشمان درشت و بیمار او یک دم قامت حرم را مىکاوید و زیر لب چیزهایى مىگفت. زیر پلکش فرو افتاده بود و دستانش بطور محسوسى مىلرزید. قامت او متمایل به جلو بود و قدمهایش را مىکشید و صداى کفش سیاه و چرمىاش توجه همگان را جلب مىکرد. مادر دستش را گرفته بود تا او نیفتد. وقتى وارد صحن شرقى حرم شدند پروین گفت: واى مامان! این همه آدمها، نیگاه! دارن سینه مىزنند. و خودش نیز شروع کرد به سینه زدن که گاه ریتم ضربان دست او همراه با دستان سینه زن عزادار نبود. دستههاى عزادار گروه گروه و بدنبال هم وارد حرم مىشدند علمها و بیرقهاى بلند با پرچمهاى سبز و سرخ که به آرامى در دل آسمان پیچ و تاب مىخوردند و تصویر پرچمهاى عاشورا را در ذهنها تداعى مىکرد.
صداى سینه زنىها و زنجیرها با همراهى طبل و سنج و شیپور وچکیدن قطرههاى اشک و ضجه عاشقانه، تصور خیالى عشق را مىزدود و باورها را در عشق حقیقى گره مىزد.
آنها به سختى از لابلاى جمعیت که از اول صبح در حرم و اطرافش اجتماع کرده بودند گذشتند و به داخل حرم رفتند. زنان زوار همانند موج مىشکستند و خروشان بردیوار بارگاه مىکوبیدند و باز پس مىرفتند. و پروین و مادرش که گاه گرفتار فراز و فرود جمعیت مىشدند به کمک تعدادى از خواهران به گوشهاى پناه بردند. دختر جوان به دیوار تکیه داد و با نگاهى عمیق به ضریح، که زنان با ناله و زارى و فریاد، زیارتش مىکردند نگاه مىکرد و گاهى سر بر مىداشت و به سقف حرم که با کاشىهاى معرق و آئینه، نماى دل انگیز و عرفانى را ترسیم مىنمود نگاه مىکرد.
مادر میانسال او با صورتى کشیده و قامتى بلند که پیرى زودرس او را بیشتر از آنچه بود نشان مىداد. چشم به ضریح دوخته بود و به آرامى اشک مىریخت و هر وقت که صورتش را در میان انگشتان بلند و لاغر خود فرو مىبرد نفسش به شماره مىافتاد و قطرههاى اشک از لاى انگشتان او تا سنگ فرش حرم امتداد مىیافت. زوارهم هرکدام با صدایى بلند و ریتم مختلف حرف دل خود را مىزدند:
- بى بى جون شهادت جدت رو تسلیت می گم.
- خانم روز شهادت امام سجاده، ترو جون این امام ...
- یا حضرت معصومه جون زینب کبرا ازت مىخوام که ...
- می دونى خانم جون چند سالیه که ...
- بى بى معصومه، مریضها التماس دعا دارند. اومدند که ... نگذار دست خالى...
پروین خسته شده بود. مادر او را روى زانوانش خواباند و او پاها را تا روى شکم جمع کرد و چیزى نگذشت که به خواب رفت.
مادر صورت دختر را نوازش مىکرد و به زبان کردى اشعارى را زمزمه مىکرد گویا نوازشهاى مادرانه بود که با صمیمیت ارائه مىکرد. خانم جوانى که کنارش نشسته بود یک دم از شلوغى و گرما گلایه مىکرد: هوف ... هوف چقدر گرمه، ... این همه آدم!؟
واقعا که... و رو به مادر پروین کرد و ادامه داد: امان از دست مادرشوهرا، از تهرون گرفته ما رو آورده اینجا، گفت که نذرى دارم.
هوف ... بهش گفتم مادر من بیرون پیش کامى جون مىمونم. گفت الا و بلا بایستى بیاى داخل. عروس خوبم و اداى مادر شوهرش را درمىآورد. حالا هم که اومدم اینم اومدن من، گمش کردم نفسم بند اومد. نمىدونم چیکار باید بکنم. آقامو بیرون تنها گذاشتم نمىدونم چطور باید پیداش بکنم، آ آه و باز نفسهاى عمیقى مىکشید و با دست به خودش باد مىزد. بعد ادامه داد: مگه باید اومد داخل حرم تا نذر آدم قبول بشه، اونجورى نمیشه؟ نیگاه ترو خدا نیگاه و به جمعیت که به طرف ضریح هجوم مىبردند اشاره کرد و مادر پروین تنها به حرفهایش گوش مىداد. خانم جوان آئینهاى را از داخل کیفش در آورد و با آن صورتش را نگاه کرد و گفت: واى نیگاه صورتم چى شده؟ و مادر پروین با بى میلى به صورتش نگاه کرد ولى چیزى در صورتش ندیده بود. آه راستى خانم شما از کجا اومدید؟
مادر پروین که با بىرغبتى گفت: از کرمانشاه.
اووه از کرمانشاه اومدید؟
و تن صدایش تغییر کرد و به دخترک که هم چنان روى زانوى مادرش خوابیده بود نگاه کرد. مریضه نه؟ او مدى اینجا که به قول مادرم دخیلش ببندى هان؟
- آره خانم.
- دخترت چند سالشه؟ خیلى قشنگه ماشاءالله .
- هفده سالشه.
- چرا مریض شده؟
- چه مىدونم خانم از مدرسه اومد یه دفعه افتاد و تا حالا همینجور باقى مونده.
- بمیرم الهى! ان شاءالله خوب میشه، دکتربردید؟
- آره خانم تا دلت بخواد.
- آهان، من نمی دونم کلاس سوم یا چهارم ابتدایى بودم که با مامانم اینا اومدم قم، مامانم مىگفت: مریضهاى لاعلاج اینجا شفا مىگیرند. خدا رو چه دیدى شاید دخترت همین ... اه اه اه نیگاه مادر شوهرمه ترو خدا سر و وضعش رو ببین و با صدایى بلند او را صدا زد و خیزى برداشت و بى خداحافظى رفت.
مادر پروین مدتى به رفتار خانم جوان مىاندیشید. بعد سرش را روى ستون گذارد. در آن سوى ستون صداى خانمى که مصیبت حضرت زینب را شروع کرده بود دوباره قلبش را متوجه کرد و به درستى گوش مىداد و صمیمانه اشک مىریخت. اشک از پس چشمانش به بیرون مىجهید و از زیر چانهاش فرو مىافتاد. باز زخم دلش سرباز کرده بود و به آرامى با حضرت معصومه(س) صحبت مىکرد: بى بى جون خواستیم بریم مشهد ولى... ولى بى زیارت تو ... صفایى نداشت... مىرفتیم پیش داداش غریبت تا دخترم رو... اینو بگم و به پروین نگاه کرد. شفا بده ... اومدیم... شما... شما هم وساطت کنید. .. جون زینب کبرا، بى بى. جون زهرا... نخواه دست خالى... برگردیم. غرق در ترسیمهاى ذهنىاش بود طورى صحبت مىکرد که انگار حضرت معصومه در مقابل او نشسته است. و بالاخره هق هق گریهاش بلند شد. پروین بیدار شد و دستى به پیشانیش کشید و به همراه نفس عمیق نگاهى به اطراف انداخت و بعد با تبسم نویى به مادر نگاه کرد و به آرامى گفت: مامان تشنمه، احساس گرسنگى هم مىکنم. می رم آب بخورم ... و مادر که سر به ایوان نهاده بود با بستن پلکهایش به او اجازه داد که برود. در میان جمعیت ناپدید شد. مادرش لحظاتى در حال و هواى خودش سیر کرد. به نا گاه متوجه شد که پروین به تنهایى بیرون رفته. اخمى کرد و به فکش فشار آورد. دریافت که دخترش با حال عادى بیرون رفت تا رفع تشنگى بکند. چشمانش ناباورانه به نقطهاى خیره شد و چند بار پلکها را محکم به هم زد. گویا چیزى در مغزش خطور کرده بود اما باور نداشت. قلبش به تندى مىزد و نفس را به کندى مىکشید. دلش بیقرار بود. بعد هاج و واج به دورش مىچرخید. نمىدانست چکار بکند. لاى جمعیت، کنار حرم، درب ورودى همه جا را مىکاوید که به ناگاه پروین را دید که با صورتى گشاده و متبسم بطرفش مىآید. او به آرامى قدمى به جلو برداشت. پروین رسید و گفت: مامان بیرون چقدر شلوغه، می دونى مامان یه عالمه آب خوردم توهم تشنته؟ مادر نا باورانه دو طرف بازویش را گرفت. و امتداد قد دختر را به درستى مىکاوید. دیگر لرزشى در دستان او مشاهده نمىکرد. تلوتلو نمىخورد. حرفهایش آرام و صمیمى بود. و بوى خوشى از او به مشام مىرسید. مادر بریده بریده گفت: پروین ... دخترم ... تو... تو... آره... آره دخترم تو شفا ... شفا گرفتى. .. واى خداى من.. . و صدایش را بلند کرد. گویا بى اختیار فریاد مىزد... زهرا... یا فاطمه... خدایا شکرت... و پروین را در آغوش کشید. با فریادش، سکوت شکنندهاى تا آن سوى صحن را در خود فرو برده بود. و زن عاشقانه دخترش را مىبوسید. زنان زائر، آنها را درمیان گرفته و با اشک چشمان خود غبار غربت را از رخش مىشستند...
اندکى بعد، صداى نقارهها در میان یا حسین(ع) یا حسین(ع) عزاداران درهم آمیخت و سیلاب اشک از آسمان دل عاشقان جارى شد و قلبهاى ماتم زده در عشق به اهل بیت استوارتر گردیده بود.
مأخذ
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|