سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  عشق یعنی انتظار منتظر
دانشمند زنده است؛ اگر چه مرده باشد . نادان مرده است؛ اگر چه زنده باشد . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدهای وبلاگ
319122
بازدیدهای امروز وبلاگ
29
بازدیدهای دیروز وبلاگ
32
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
عشق یعنی انتظار منتظر
لیلا شیدا
مدعی شیداییم، اما تا شیدا شدن فاصله بسیار است
لوگوی وبلاگ
عشق یعنی انتظار منتظر
فهرست موضوعی یادداشت ها
مذهبی .
بایگانی
در نکوهش غیبت
مهمانی سلطان عشق
پیوندهای روزانه

بنت الزهرا [319]
یاس نبی [252]
ماه بنی هاشم [374]
پرواز بی انتها [275]
فاطمیون [288]
نور الانوار [281]
برادرم محسن [345]
[آرشیو(7)]

اوقات شرعی
لینک دوستان

اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
غریب آشنا
سایت چهارسو

لوگوی دوستان


























موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   لیلا شیدا  

عنوان متن از کرامات کریمه اهل بیت ـ یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه جمعه 86 اردیبهشت 7  ساعت 6:0 عصر


شب چهار شنبه بود و ماه با درخشش چشم اندازى در گوشه‏اى ازآسمان تمام رخ ایستاده بود. ستارگان ریز و درشت‏ بر بام شهر روی هم انباشته شده بودند. شهر با قامتى در هم و بر هم از شدت‏ گرمى هوا به خود مى‏پیچید. در دل شهر ستونهاى بر افراشته و گنبدهاى رنگارنگ به متانت و بزرگى همه عالم صبورانه ایستاده ‏بودند و تا دور دستها به استقبال دوستان و میهمانان خود مى‏شتافتند. باد گرم و سرگردانى در خیابانهاى شهر مى‏وزید.



صداى قرآن و نوحه و طبل و شیپور از ناى بلندگوهاى دور و نزدیک ‏تا بى‏نهایت مى‏رفت. زمینیان بر سر و سینه مى‏زدند و آسمانیان با چشمانى اشکبار نظاره مى‏کردند. هر تازه واردى ناخود آگاه سینه ‏در سوز و گذار مصیبت ‏سیدالشهداء مى‏نهاد. صداى زنجیرها که ازپشت زخمی عزاداران بر مى‏خاست در میان فریادها و ناله‏ها گم ‏مى‏شد. سراسر کوچه‏ها و خیابانها را پرچم‏هاى سیاه که اشعارحماسى و ایثار و شهادت رویشان نوشته بود پرکرده بود. ساعت دو را نشان مى‏داد. اما شهر همچنان از جمعیت متلاطم بود.

دراین هنگام اتوبوسى در آن سوى رودخانه کنار پل، در موازات ‏حرم توقف کرد. مسافرین یکى یکى پیاده شدند و هر کدام به طرفى‏ رفتند. پروین و مادرش آخرین نفرى بودند که پیاده شدند. ابتدا نفسى تازه کردند و بعد، مادر کیف بزرگ و چهار گوشى را از زمین ‏برداشت و گفت: بریم پروین.

و دخترک با چشمانى خواب آلود، تلوتلو خوران دنبالش براه ‏افتاد. هر قدمى که بر مى‏داشت لب به اعتراض مى‏گشود و گاه‏ همانند بچه‏ها به چیزى بهانه مى‏کرد و مى‏ایستاد و با عصبانیت پا بر زمین مى‏کوبید و به مادر اعتراض مى‏کرد: مامان! خوابم میاد اا اه چرا بیدارم کردى؟

یا مى‏گفت: مامان با توام، مى‏خوام همین جا بخوابم رو همین ‏آسفالت.

و بى محابا روى زمین مى‏نشست: تو چرا به حرفهایم گوش نمى‏کنى، نگاه! جیغ مى‏کشم‏ها!

گاه قدرى آرام ‏تر مى‏شد و مى‏گفت: راستى‏ اینجا حرمه، نه؟ چقدر قشنگه ... آ آ آه، چقدر آدم تو خیابونه،اینا خواب ندارن؟ ... مامان جون، هواش گرمه، دارم مى‏پزم ...

از این حرفها و مادر به آرامى با لهجه غلیظ کرمانشاهى جوابش‏ را مى‏داد: جان مادر! الان مى‏خوام ببرمت مسافرخانه ... خیلى ‏خوابت میاد نه؟! ولى مادر نمى‏شه که تو خیابون خوابید مردم به ‏آدم مى‏خندند. اینا اونجا رو نگاه اونجا مسافرخونه است... یواش ‏تر مادر مردم نگاه مون مى‏کنن، زشته. الان به دختر خوبم یه آب خنک مى‏دم که گرما از تنش بیرون بره.

او با خوشرویى و نرمى با دخترش رفتار مى‏کرد تا این که درنزدیکى حرم اتاقى اجاره کردند و دختر جوان غر و لند کنان خود را روى تخت انداخت و خوابید. او از روزى که دچار بیمارى تشنج ‏اعصاب شده بود خیلى کم مى‏خوابید ولى براى کنترل تشنج او قرصهاى خواب آور و آرام بخش به او مى‏دادند.

آفتاب از سینه‏کش کوه خضر(کوهى در جنوب شرقى قم ) بالا رفته بود و با سوز بر زمین مى تابید. لکه‏هاى سپید ابر در پهنه آسمان ‏آبى ملایم و یکنواخت، به سویى نا معلومى مى‏دوید. گرد و غبارهمچنان صورت شهر را تار و کدر مى‏نمایاند.

جنب و جوش غریبى درشهر جریان داشت. مغازه‏ها بسته بود و بیرقهاى سیاه روى بام و تیر برق و دیوارها با نوازش باد فراز برمى‏داشت و تلوتلوخوران فرو مى‏افتاد. صداى دسته‏هاى عزادارى از دور و نزدیک به گوش مى‏رسید. پروین به ‏همراه مادرش از مسافرخانه خارج شدند. چشمان درشت و بیمار او یک دم قامت ‏حرم را مى‏کاوید و زیر لب چیزهایى مى‏گفت. زیر پلکش ‏فرو افتاده بود و دستانش بطور محسوسى مى‏لرزید. قامت او متمایل‏ به جلو بود و قدمهایش را مى‏کشید و صداى کفش سیاه و چرمى‏اش ‏توجه همگان را جلب مى‏کرد. مادر دستش را گرفته بود تا او نیفتد. وقتى وارد صحن شرقى حرم شدند پروین گفت: واى مامان! این همه آدمها، نیگاه! دارن سینه مى‏زنند. و خودش نیز شروع کرد به سینه زدن که گاه ریتم ضربان دست او همراه با دستان سینه زن‏ عزادار نبود. دسته‏هاى عزادار گروه گروه و بدنبال هم وارد حرم ‏مى‏شدند علم‏ها و بیرقهاى بلند با پرچمهاى سبز و سرخ که به‏ آرامى در دل آسمان پیچ و تاب مى‏خوردند و تصویر پرچمهاى عاشورا را در ذهن‏ها تداعى مى‏کرد.

صداى سینه ‏زنى‏ها و زنجیرها با همراهى طبل و سنج و شیپور وچکیدن قطره‏هاى اشک و ضجه عاشقانه، تصور خیالى عشق را مى‏زدود و باورها را در عشق حقیقى گره مى‏زد.

آنها به سختى از لابلاى جمعیت ‏که از اول صبح در حرم و اطرافش اجتماع کرده بودند گذشتند و به‏ داخل حرم رفتند. زنان زوار همانند موج مى‏شکستند و خروشان بردیوار بارگاه مى‏کوبیدند و باز پس مى‏رفتند. و پروین و مادرش که‏ گاه گرفتار فراز و فرود جمعیت مى‏شدند به کمک تعدادى از خواهران ‏به گوشه‏اى پناه بردند. دختر جوان به دیوار تکیه داد و با نگاهى عمیق به ضریح، که زنان با ناله و زارى و فریاد، زیارتش‏ مى‏کردند نگاه مى‏کرد و گاهى سر بر مى‏داشت و به سقف حرم که ‏با کاشى‏هاى معرق و آئینه، نماى دل انگیز و عرفانى را ترسیم ‏مى‏نمود نگاه مى‏کرد.

مادر میانسال او با صورتى کشیده و قامتى بلند که پیرى زودرس‏ او را بیشتر از آنچه بود نشان مى‏داد. چشم به ضریح دوخته بود و به آرامى اشک مى‏ریخت و هر وقت که صورتش را در میان انگشتان‏ بلند و لاغر خود فرو مى‏برد نفسش به شماره مى‏افتاد و قطره‏هاى‏ اشک از لاى انگشتان او تا سنگ‏ فرش حرم امتداد مى‏یافت. زوارهم هرکدام با صدایى بلند و ریتم مختلف حرف دل خود را مى‏زدند:

- بى ‏بى جون شهادت جدت رو تسلیت می گم.

- خانم روز شهادت امام سجاده، ترو جون این امام ...

- یا حضرت معصومه جون زینب کبرا ازت مى‏خوام که ...

- می دونى خانم جون چند سالیه که ...

- بى‏ بى معصومه، مریض‏ها التماس دعا دارند. اومدند که ... نگذار دست‏ خالى...

پروین خسته شده بود. مادر او را روى زانوانش خواباند و او پاها را تا روى شکم جمع کرد و چیزى نگذشت که به خواب رفت.

مادر صورت دختر را نوازش مى‏کرد و به زبان کردى اشعارى را زمزمه مى‏کرد گویا نوازش‏هاى مادرانه بود که با صمیمیت ارائه ‏مى‏کرد. خانم جوانى که کنارش نشسته بود یک دم از شلوغى و گرما گلایه مى‏کرد: هوف ... هوف چقدر گرمه، ... این همه آدم!؟

واقعا که... و رو به مادر پروین کرد و ادامه داد: امان از دست مادرشوهرا، از تهرون گرفته ما رو آورده اینجا، گفت که نذرى دارم.

هوف ... بهش گفتم مادر من بیرون پیش کامى جون مى‏مونم. گفت الا و بلا بایستى بیاى داخل. عروس خوبم و اداى مادر شوهرش را درمى‏آورد. حالا هم که اومدم اینم اومدن من، گمش کردم نفسم‏ بند اومد. نمى‏دونم چیکار باید بکنم. آقامو بیرون تنها گذاشتم ‏نمى‏دونم چطور باید پیداش بکنم، آ آه و باز نفس‏هاى عمیقى ‏مى‏کشید و با دست‏ به خودش باد مى‏زد. بعد ادامه داد: مگه باید اومد داخل حرم تا نذر آدم قبول بشه، اونجورى نمیشه؟ نیگاه ترو خدا نیگاه و به جمعیت که به طرف ضریح هجوم مى‏بردند اشاره کرد و مادر پروین تنها به حرفهایش گوش مى‏داد. خانم جوان آئینه‏اى ‏را از داخل کیفش در آورد و با آن صورتش را نگاه کرد و گفت: واى نیگاه صورتم چى‏ شده؟ و مادر پروین با بى میلى به صورتش‏ نگاه کرد ولى چیزى در صورتش ندیده بود. آه راستى خانم شما از کجا اومدید؟

مادر پروین که با بى‏رغبتى گفت: از کرمانشاه.

اووه از کرمانشاه اومدید؟

و تن صدایش تغییر کرد و به دخترک که هم چنان روى زانوى مادرش ‏خوابیده بود نگاه کرد. مریضه نه؟ او مدى اینجا که به قول ‏مادرم دخیلش ببندى هان؟

- آره خانم.

- دخترت چند سالشه؟ خیلى ‏قشنگه ماشاءالله .

- هفده سالشه.

- چرا مریض شده؟

- چه مى‏دونم خانم از مدرسه اومد یه دفعه افتاد و تا حالا همینجور باقى ‏مونده.

- بمیرم الهى! ان شاءالله خوب میشه، دکتربردید؟

- آره خانم تا دلت ‏بخواد.

- آهان، من نمی دونم کلاس سوم یا چهارم ابتدایى بودم که با مامانم اینا اومدم قم، مامانم مى‏گفت: مریض‏هاى لاعلاج اینجا شفا مى‏گیرند. خدا رو چه دیدى شاید دخترت همین ... اه اه اه نیگاه ‏مادر شوهرمه ترو خدا سر و وضعش رو ببین و با صدایى بلند او را صدا زد و خیزى برداشت و بى ‏خداحافظى رفت.



مادر پروین مدتى به ‏رفتار خانم جوان مى‏اندیشید. بعد سرش را روى ستون گذارد. در آن ‏سوى ستون صداى خانمى که مصیبت‏ حضرت زینب را شروع کرده بود دوباره قلبش را متوجه کرد و به درستى گوش مى‏داد و صمیمانه اشک ‏مى‏ریخت. اشک از پس چشمانش به بیرون مى‏جهید و از زیر چانه‏اش‏ فرو مى‏افتاد. باز زخم دلش سرباز کرده بود و به آرامى با حضرت‏ معصومه(س) صحبت مى‏کرد: بى‏ بى جون خواستیم بریم مشهد ولى... ولى ‏بى زیارت تو ... صفایى نداشت... مى‏رفتیم پیش داداش غریبت تا دخترم رو... اینو بگم و به پروین نگاه کرد. شفا بده ... اومدیم... شما... شما هم وساطت کنید. .. جون زینب کبرا، بى‏ بى. جون‏ زهرا... نخواه دست‏ خالى... برگردیم. غرق در ترسیم‏هاى ذهنى‏اش ‏بود طورى صحبت مى‏کرد که انگار حضرت معصومه در مقابل او نشسته ‏است. و بالاخره هق هق گریه‏اش بلند شد. پروین بیدار شد و دستى ‏به پیشانیش کشید و به همراه نفس عمیق نگاهى به اطراف انداخت و بعد با تبسم نویى به مادر نگاه کرد و به آرامى ‏گفت: مامان‏ تشنمه، احساس گرسنگى هم مى‏کنم. می رم آب بخورم ... و مادر که ‏سر به ایوان نهاده بود با بستن پلکهایش به او اجازه داد که ‏برود. در میان جمعیت ناپدید شد. مادرش لحظاتى در حال و هواى‏ خودش سیر کرد. به نا گاه متوجه شد که پروین به تنهایى بیرون رفته. اخمى کرد و به فکش فشار آورد. دریافت که دخترش با حال عادى بیرون رفت تا رفع تشنگى بکند. چشمانش ناباورانه به نقطه‏اى خیره شد و چند بار پلکها را محکم به هم زد. گویا چیزى در مغزش خطور کرده بود اما باور نداشت. قلبش به تندى مى‏زد و نفس را به کندى مى‏کشید. دلش بیقرار بود. بعد هاج و واج به دورش مى‏چرخید. نمى‏دانست‏ چکار بکند. لاى جمعیت، کنار حرم، درب ورودى همه جا را مى‏کاوید که به ناگاه پروین را دید که با صورتى گشاده و متبسم بطرفش‏ مى‏آید. او به آرامى قدمى به جلو برداشت. پروین رسید و گفت: مامان بیرون چقدر شلوغه، می دونى مامان یه عالمه آب خوردم توهم تشنته؟ مادر نا باورانه دو طرف بازویش را گرفت. و امتداد قد دختر را به درستى مى‏کاوید. دیگر لرزشى در دستان او مشاهده ‏نمى‏کرد. تلوتلو نمى‏خورد. حرفهایش آرام و صمیمى بود. و بوى‏ خوشى از او به مشام مى‏رسید. مادر بریده بریده گفت: پروین ... دخترم ... تو... تو... آره... آره دخترم تو شفا ... شفا گرفتى. .. واى خداى من.. . و صدایش را بلند کرد. گویا بى‏ اختیار فریاد مى‏زد... زهرا... یا فاطمه... خدایا شکرت... و پروین را در آغوش کشید. با فریادش، سکوت شکننده‏اى تا آن سوى صحن را در خود فرو برده‏ بود. و زن عاشقانه دخترش را مى‏بوسید. زنان زائر، آنها را درمیان گرفته و با اشک چشمان خود غبار غربت را از رخش‏ مى‏شستند...

اندکى بعد، صداى نقاره‏ها در میان یا حسین(ع) یا حسین(ع) عزاداران درهم آمیخت و سیلاب اشک از آسمان دل عاشقان جارى شد و قلبهاى ماتم زده در عشق به اهل‏ بیت استوارتر گردیده بود.

مأخذ

 


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نفس اماره
نمیدانی چه لذتی دارد این حجاب !
خنده دار ترین ها !!!
خواهشا تا آخرش بخون
دلم از دست همه گرفته...
آقا، ما اهل کوفه هستیم!
دل به دل راه داره
چت با خدا
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ