صدای زیبای آبشار نقرهای را با همین گوشهای تیزم میشنوم، گویی که قطره قطرهاش برایم حکم یک دریا دارد.
صدایش کردم، آمد و برایم یک جام از آب گوارا آورد.
گفتم:مگر خودتان تشنه نیستید؟
گفت: ما سیرابیم، اما تو هنوز رودخانه دلت کویر است.
لیوان را گرفتم، نوشیدم آن را ... گوارا بود و به دلم نشست ...
در همان لحظه، دیدم دیگر صدایی نمیشنوم، هر چه نگاه کردم، قطرات آب را ندیدم!
گفتم: خدایا چرا اینگونه مرا تنها گذاردند؟ چرا اینگونه سیراب شدم، اما مرا خواب کردند و رفتند؟
صدایی شنیدم، به سویش دویدم و رسیدم، آری ... آری، این همان آبشار است ...
رفتم یک لیوان را در کنار سنگریزههای آبشار دیدم... دویدم، دویدم، آنقدر که دوباره تشنه شدم...
اما دیدم نوری کنارم ایستاده، گفتم: که هستی؟!
گفت:همان کسی که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشستهای!
گفتم: من لیاقت ندارم، چرا سراغم آمدهای؟
گفت:پاک است دلت، اینگونه مگذار آلوده شود.
گفتم: چگونه؟
گفت: مرا طلب کن، صدایم زن!
گفتم: نمیرسد صدایم به گوشت!
گفت: رسیده، اما نه با آن لحنی که باید مرا طلب کنی!
گفتم: عشقم را چه کنم؟
گفت:عاشق باش، اما آنگونه که خودت میگویی، بر سر جاده انتظار، منتظرش باش!
این را گفت و از برابر دیدگان سیاهم محو شد...
مأخذ
|