جمعه بود و دل تنگي هميشه ام.اما اين بار بي تاب بودم.گمشده اي داشتم و سراسيمه به دنبال او مي گشتم.نمي دانم ناراحت بودم يا مضطرب اما دل نگراني و تشويق امانم را بريده بود.حال گريه داشتم،اما اشکي بر چشمانم جاري نمي شد.حال خوشي داشتم،اما لبخندي بر لبانم نقش نمي بست.تو اين خوف و رجا رفتم بالاي پشت بام،و يک نگاه به سمت قبله انداختم اون دور دورها را نگاه کردم غم و غصه ام با غروب و سرخي آفتاب گره خورد،اما اميدم را براي جمعه اي بعد از دست ندادم.